دختران رابعه

دختران رابعه

گردآوران و ویراستاران: نورجهان اکبر و بتول مرادی

Facebook.com/freewomenwriters

لینک پی دی اف: https://noorjahanakbar.wordpress.com/wp-content/uploads/2013/09/dokhtaran-e-rabea.pdf

مقدمه

در افغانستان، جایی که صدای انتحار مردانی که خشونت را بهتر از مهرورزی فرا گرفته اند بلند تر از صدای قلم به گوش می رسد، نوشتن هنوز مهمترین وسیله مبارزه با تحجر، تبعیض و بی عدالتیست. از رابعه، که در قرن چهارم به خاطر شعر و عشق کشته شد، تا نادیا انجمن در قرن بیست و یکم، تاریخ دوستی زنان با قلم در افغانستان روایت کشتار ها و خاموش شدن ها بوده است. آنها توانستند با نشتر زدن رگان رابعه، با نشانه گرفتن قلب ذکیه ذکی و دریدن تن شکیبا سانگه آماج شاید صدا هایی را برای چند لحظه ای خاموش کنند، اما نوشته های این زنان تا ابد در ذهن دختران این سرزمین محفوظ خواهند ماند. به همین دلیل در این کتاب، زنان افغانستان با اتکا به قلم و کلمات ، افکار و آرزو های خود را جان می دهند و می نویسند تا زنان و دختران دیگر نیرو بگیرند، از صدای تفنگ ها و درد تازیانه ها و سنگ ها نلرزند و سر در مقابل استبداد خم نکنند.

در بازار کتابی که در آن زنان افغانستان از زنانه گی و حق خود سخن گویند اندک است، اما اینجا زنان بی باک و بی پرده می نویسند. زنان قلم بر می دارند به پاس شعر های رابعه که از تاریخ حذف شدند و صدای هزاران زن دیگر که قبل از بلند شدن خفه گردیدند.

این کتاب را اهدا می کنیم به زنانی که برای برابری رزمیدند و تا مرگ نیاسودند.

شاهدخت و برده: نامه ای به رابعه بلخی

نگارنده: نوشین ارباب زاده

برگردان: س.س.

رابعه جان!
به تو می نویسم از فراسوی سده ها، از سرزمین زندگان به خاکدان مردگان. سال دو هزار و دوازده است. می سـنجم: نزدیک به هــزاروهفتاد سـال پیش کشـته شـده ای و سـوسـوی شـکوه نامت به نخسـتین پـرونده «قتل ناموسی» گره می خورد.
رابعه! بگذار بگویم مرا با سروده هایت کاری نیست. می دانم نخستین دوشیزه نغمه  سرای کشورم هستی. می دانم نامور، پارسا و پرآوازه ای و نیز همزاد زبان مان: فارسی. می دانم آرامگاهت را زنان و مردان نیایشگاه ساخته اند. باز می گویم به سروده هایت دلبستگی ندارم. آخـر، در سرزمین عشق و دروغ و کشتار هر کس شاعر است. اینجا جنگسالاران هم شعر می نویسند. دوشیزگان گاه در تنگنای سلولها و گاه در پشت دیوارهای گلین کاشانه های روستایی می سرایند. برنامه های  رادیویی ویژۀ «سرود بانوان» هم داریم. دختران ما از کنار دیگدان دزدانه بیرون می روند، با تلفون های همراه به رادیو زنگ می زنند و نگاشته ها شان را دکلمه می کنند. آنها ازین هنر در دو لایه کار می گیرند: گفتن سخن راست و پوشاندن سخن راست.
اینجا هر کس به شعر پناه می برد تا همه چیز و هیچ را گفته باشد. این نوع شجاعت پرسش انگیز است. باور دارم زبان ما، در واکنش به ترس، همین گونه شکل یافته است. سرشار بودن از واژگان دوپهلو بهترین و کارآمدترین ابزار است برای مردمی که یارای راستگویی را در خود نمی بینند. در میان ما افغانها شعر زبان آدمهای بزدل است و به آنچه گفتم باور دارم.
رابعه! نه به طبعِ شاعرانه ات و آن چند چکامه و مصراع پراکنده که از تو بر جا مانده اند، دلچسپی دارم و نه به آنچه که با خونت روی دیوار نگاشته ای. زنی هستم از سرزمین خودکشی ها، سرزمینی که خاکش با خون شهیدان حادثات آبیاری می شود و من دلچسپی دارم به نیمرخ مرگبار افسانه ات؛ به سرخی جویبار خونت؛ به برادرت، حارث، همان اورنگ نشین آدمکشی که زندگی ترا پایان داد؛ همانی که فرمان داده بود بندهای هر دو دستت را ببرند؛ همانی که کشتارت را رندانه نقشه کرده بود، زیرا دوستت داشت. چرا نمی داشت؟ یگانه خواهرش بودی.
سال دوهزار و دوازده است. برادران افغان هنوز خواهران شان را می کشند. ما همچنان و همزمان مهرگستر، نازکدل، ستمگر و آدمکش مانده ایم. خواهر یا دختران مان را دوست می داریم، ناز می دهیم، به آنان می بالیم، کارد را تا دسته در سینه ها شان فرومی کاریم، آنها را می سوزانیم و زیر آب می کنیم.
رابعه! همانی که بودیم، هستیم: غیرقابل تغییر و جویبار خون «عشق و نفرت» هنوز در نهاد ما جریان دارد.
می پردازم به بکتاش که دوستت داشت. در نوشته های قدیمی آمده است: تو او را از کام مرگ رهانیدی. می گویند جنگ بود- هنوز هم هست- و تو در نقش نجات دهنده اش پدیدار شدی. می گویند با روپوش و جوشن می تاختی. در افسانه ها آورده اند: فریادهایت مردان را به دلهره افگند و نبرد را به فرجام رساند. هنگامی که بکتاش را ازمرگ نجات می دادی، سپاهیان ترا «فرشته» انگاشتند.
خنده ام می گیرد هنگامی که افغانها از تو می نویسند: «کبوتر بلند پرواز، دوشیزه ای با لبان یاقوتی و دندانهای مرواریدگون» و بدتر از همه: «دختری که پرنده دلش زندانی قفس عشق بود.» رابعه! رابعه! هنوز درگیر همان یاوه های کهنه هستیم.
و بکتاش … آیا می ارزید؟ می دانم با او چگونه آشنا شدی. درقصر بزمی برپا شده بود و تو که دختر بودی، نمی توانستی آنجا گام بگذاری. بر بام آمدی. خنیاگریها، خنده ها و شاید آوای سنگین مردها ترا به خود خواند. بکتاش را دیدی. از بام نگاهش می کردی که باده می ریخت، می نواخت و می سرود. او بلند بالا و خوشرو بود و تو دل باختی. همان داستان همیشه گی!
به خود درد سر خریدی، رابعه! بکتاش نوکر دربار و بردۀ حارث بود. شاهدخت شیفتۀ برده شود؟ مگر برادر زنده نباشد!
رابعه! هنور همچنان هستیم که بودیم. چندی پیش عکس دختر و پسری را در فیسبوک دیدم. برگه به برگه می رفت و دست به دست می شد. در پای عکس خواندم: «… دو دوست …» پیکرها شان مانند میوه های رسیده از درختی آویزان بودند. در یادداشت دیگری زیر عکس نوشته بودند: «باید چنین می شد!»

 مردان بسیاری با یادداشت پسین همنوایی داشتند. از دخترهای بیننده آوایی برنخاست.
رابعه! اگر زنده می بودی، اینک پس از سده ها، به احتمال زیاد، باردگر کشته می شدی. خاک افغانستان پذیرای عشق نیست.
در نوشته ها آمده است: هنگامی که چشمت به بکتاش افتاد، توفان عشق در وجودت وزید؛ آشفته و سرود پردازت ساخت. این عشق راز بزرگی شد که در دل دخترانه ات نگه می داشتی و ترا می کشت.
در افسانه ها آمده است: شعر در تو جوشید آنگونه که سیلاب از سد.

نمی خورد، نمی نوشید، نمی خوابید، نیمه جان شده بود دخترک ساده دل!
اگر دایه ات تیمارداری نمی کرد، مرده بودی. او با مهر و مهربانی به درونت ره گشود و گفت: «پنهانش مکن، برونش انداز.» و همین برون افگندن پایانت بود. رابعه! زندگی ما امروز هم همان است: نگوییم، بسوزیم؛ بگوییم، کشته شویم.
به دایه ات گوش دادی و به بکتاش نامۀ دلدادگی نوشتی. هر باری که به کشیدن نقش چهره ات در آن نامه می اندیشم، می خندم. گفته اند:  دیده گان افسونگر، دندان های مرواریدی، لبهای یاقوتی …
مرا به زیبایی ات کاری نیست. شاید زیبا نبودی. شاید شاعران ترا چنان تصور کرده باشند، زیرا چه کسی می خواهد لیلای داستانش زشت باشد یا شاهدخت افسانه اش نازیبا؟ مرا با رنگ و رُخت کاری نیست. به پیامد عشقت- ریخته شدن خونت- کار دارم.
بکتانش بهانه ای بیش نبود: «الهام آسمانی ای که رابعه را به سُرایش واداشت.»

رابعه نگاه کن: مردان قصه پرداز ما، حتا هم روزگارانت، عشق ترا  رنگ «روحانیت عرفانی» زده اند. آنها می فرمایند: «راست و درست این است که تو عاشق خداوند بودی، نه دلباخته آدم زمینی.»
در افسانه ها می خوانیم: هنگامی که بکتاش ترا در میان گروهی دید و آرزومندانه به دیدارت شتافت، سرد و دشمنانه رخ برتافتی. او را آشفته تر گرداندی و وانمود ساختی که گویا احساسات معنویت عشق بود، نه نیاز و گرایش جسم . گیرنده چندین نامه عاشقانه که انگار تنها و همیشه «چشمۀ الهام» باشد، چرا و با چه شهامتی سوی تو آید؟
رابعه! از سپیده دم مرگت تا کنون تلاش می شود تا از نام تو، حتی بعد از ساختن آرامگاهت، محافظت کنند. تو با استعداد بودی و این که اول شاعر زن شناخته شده بودی تو را یک شخصیت مهم تاریخی می ساخت و چگونه امکان داشت کسی با چنین القاب سنگین دختری سرکشی باشد که باعث می شود برادرش او را به خاطر آبرویش بکشد؟ داستانت را طوری ساختند که تو را چنان که خود تعریف می کردند «محترمه» و «بی بی صاحبه» جلوه دهند چون می پنداشتند که عشق به انسانی دیگر برای زنان عیب است. رابعه! امروز هم ما مردگان را ارج نمی گذاریم. با دریغ، همین که کسی میمیرد، زنجیره دروغ پراگنی ها پیرامون این یا آن گوشه زندگی اش آغاز می کنیم.

تاریخ می گوید که روزی با رودکی، آن سرامد سرودپردازان دربار روزگار، دیدی. شما دو تن با داد و گرفت شعر های تان بیدرنگ سخن زدید تا توانایی های خود را در اداره وزن، قافیه، اشاره و استعاره به یکدیگر وانمایید. او آنقدر شیفتۀ هنرت گشت که سروده هایت را یکسره به یاد سپرد. شاید چون نابینا بود ذهنش توانایی این را داشت که اشعارت را حفظ کند. آیا اختیار از کف دادی و راز هایت را به او گفتی؟ اگر فقط رنگ دل باختن بر رخسارت نشسته بود، او نمی توانست ببیند. ولی رودکی رند، هشیار و زودیاب بود. مگر سی پارۀ قرآن را در هشت سالگی کلمه به کلمه به یاد نسپرده بود؟
مرا با سروده های رودکی، که دیگرانش نیایشگرانه می ستایند، کاری نیست. می خواهم به نقشی که در کشته شدنت داشت، بپردازم.
در قصه ها آمده است که در بزمی پس از نبرد، همان نبردی که در گرماگرمش بکتاش را از کام مرگ رهانیده بودی، رودکی رازت را آشکار ساخت. آیا بیش از اندازه نوشیده بود یا بیش از اندازه به هنرت رشک می برد؟ شاید هر دو. هر چه بود، آن شب زبانش حریم ها را نادیده گرفت و سروده های ترا فراوان برخواند. تمام شاعران و جنگاوران از خود بیخود شده بودند. آنها به رودکی گفتند: های! زبان بگشای و نام این چکامه سُرای را آفتابی کن.
رابعه! سرنوشت تو همانجا، در نبودت، بدون آنکه بدانی، نگاشته شد. روزگار ما نیز چنان است: نقشه مرگ مان چیده می شود، هنگامی که خفته باشیم.
در افسانه ها آمده است: رودکی لب گشود (شاید خیلی هدفمندانه واژگانش را برگزید) و گفت: این مصراع های زرین از رابعه بنت کعب فرمانروا می آیند. می دانم که شعر های سوزان اند، زیرا رابعه دل در گرو عشق نهاده، در گرو عشق بکتاش، همانی که غلام پادشاه هست.
رابعه! اینست آنچه در بزم میگساران نیمه شب بخارا، فرسنگها دور از زیستگاه تو آفتابی شد. رودکی نه تنها بر گرده اعتمادت لگد زد، هنرت را نیز به لجن آلود و زندگیت را بر لبه تیغ نهاد. در نقشۀ پنهانی کشتارت او، دانسته یا ندانسته، نقش دستیار را بازی کرد.
گفتم که او را و هنرش را نیایشگرانه می ستایند، و باز می گویم: مرا با آنها کاری نیست. کار دارم به اینکه رودکی، آگاهانه یا ناآگاهانه، چگونه تهداب نقشۀ کشته شدنت را سنگ گذاشت. رابعه! ما و رازهای مان هنوز با همان دشواری دست  به گریبانیم.
هنگامی که رودکی همزمان ترا پرآوازه و رسوا ساخت، برادرت آنجا بود. او از بزم برخاست و گرچه خم به ابرو نیاورد، در دلش آتش خشم ویرانگر زبانه کشید، زیرا تو در نگاهش «لکۀ ننگ» شده بودی.
رابعه! کاش می دانستی که امروز داستانت در آموزشگاه ها، رسانه ها و گفتگوهای زنان زبان به زبان می گردد. آهنگش پایا و پاینده است. کدام آبرو؟ کدامین بدکارگی؟ همه اش همان است: ته نشین شدن در گرداب خونهای ریخته خود مان که به نام سرنوشت بر ما قبولانده می شود، درست مانند سوگ تیره زندگی.
و فرجام افسانه ات را چنین می آورند: برادرت فرمان داد ترا زندانی گرمابه سازند و بندهای دو دستت را نشتر زنند. او گفته بود رابعه در گرمابه تنها باشد و دروازه با سنگ های بزرگ تخته گردد.
از دستهایت که خون می ریخت، آوای گریه ات را این سوی دیوار می شنیدند. کسی به کمکت برنخاست. روز دیگر پیکر خون آلودت را بیرون آوردند. بر دیوارهای رنگین با سرانگشتان خون آلودت شعر عاشقانه نوشته بودی.
رابعه! پس از مرگ «بی آزار» شده ای. ترا که در شادابی و شگوفایی جوانی جان سپرده بودی، «مادر شعر فارسی» می خوانند. هنوز دروغگویانی بیش نیستیم. خونابه های  «عشق و نفرت» همچنان جاریست و سروده ها ادامه دارند.
رابعه! خوابت خوش! فقط می خواستم برایت بگویم که عشق هنوز در افغانستان جان می ستاند.

قندی

نازیلا نجوا

سال‌هاست صدایی از او نمی برآید. فکر کنم سه سال می شود، نه! چهار سال شد صدایش را نمی‌شنوم. بار‌ها از گوشۀ بام‌ و دزدکی از پشت کلکین، حویلی‌شان را وارسی کرده‌ام. هست، می‌بینمش. با همان طرز لباس و با همان موهای نامرتب؛ اما صدایش را نمی‌شنوم.

***

تازه به این خانه کوچیده بودیم. هنوز کلکین‌ها شیشه نداشتند. آبِ شیرین برای نوشیدن نداشتیم. منتظر می‌ماندیم مامارمضان واترپمپ را برای آبیاری زمین‌‌هایش روشن کند تا ما بتوانیم آبِ شیرین بگیریم. تابستان بود که به این خانه کوچیده بودیم. هنوز همسایه‌ها را نمی‌شناختم. عصرها وقتی از مکتب به خانه می‌آمدم، سطل‌ها را برای گرفتن آب شیرین، آب می‌کشیدم و با خوش‌حالی به سوی زمین‌های ماما رمضان می‌رفتم.

آن‌جا بود که برای اولین بار دیدمش. لاغر و مردنی به ‌نظر می‌رسید. دست‌هایم را در دست گرفت و گفت: تو چقدر پاک استی.

دست‌هایش مثل خودش خشک و لاغر و زِبْر بودند. کمی چندشم شده بود. نامش را پرسیده بودم، با صدای ریز جواب داده بود: قندی.

آن‌روز با شنیدن نام قندی کمی خنده‌ام گرفت، اما بعدها با این نام عادت کردم. پرسیده بودم: مکتب می‌روی؟

جواب داده بود: ها. لیسۀ زرغونه.

پرسیده بودم: صنف چند؟

جواب داده بود: صنف نُه.

یکی از دختران ماما رمضان که آن‌جا بود، گفته بود: قندی سه سال می شود که صنف نُه می‌خواند، اگر امسال ناکام شود‌، مکتب جوابش می‌کند.

به قندی دیده بودم. او شرمیده بود. سرش را پایین گرفته بود و با آبِ سرد بازی می‌کرد.

چهار سال گذشت. قندی را کم می‌دیدم. اصلاً نمی‌دیدم. مجاهدین به کابل آمدند‌ و ما با صدای راکت‌ها در زیرزمینی‌ها بودیم. آخ که چقدر از بوی ته‌کَوِی‌ها نفرت دارم! همین‌روزها بود که متوجه شدم، در میان صداهای انفجار، صدای زنی شنیده می شود. صدای ریز که گاه‌ باگریه توأم بود. گاهی بلند می‌شد و گاهی بدون وقفه ادامه داشت. وحشت انفجارها زیاد بود، از هر‌سو اخبار چوروچپاول و تجاوز به ما می‌رسید. من سال قبل در کنکور قبول شده بودم و امسال باید‌ دانشگاه می‌رفتم. تنها دوماه رفتم. از وقتی جنگ شروع شده بود، دیگر اجازه نداشتم ‌دانشگاه بروم. در خانه زندانی بودم. مصروفیتی نداشتم. کم‌کم ترسِ فقر بر خانه سایه می‌افگند. زنان همسایه هم از فقر و جنگ می‌گفتند. از شنیدن قصه‌های زن همسایه که با بوی زیرزمینی توأم بود، بدم می‌آمد. ولی یک‌روز متوجه شدم که از قندی می‌گوید: دیوانه شده، توبه خدایا! از صبح تا شام همه را دُشنام می‌دهد. از زن برادرش بدش می‌آید. نمی‌دانم او ره چه شده؟ مأمور شده بود. نی، توبه خدا تایپیست شده بود، اما او را از کار کشیدند. بعد دیوانه شده بود. هر‌روز لت می‌خورد. بیادر بی‌غیرت‌اش او را می‌زند. مادرش می‌گفت کاش ای دختر راکت بخورد.

چشمانم به صورت زن همسایه میخکوب شده بودند. پس این صداها، از قندی بود! می‌خواستم در مورد قندی بیشتر بشنوم. پرسیدم: چرا این‌طور شد؟

جواب داد: خدا خبر است. شاید دلش شوی خواسته!

دلم به قندی سوخت. می‌خواستم ببینمش. اما اجازه نداشتم از دروازۀ حویلی بیرون شوم. روزها با صداهای انفجارها و قندی می‌گذشت. همۀ همسایه‌ها صدای قندی را می‌شنیدند. قندی به یک سوژه تبدیل شده بود. شاید در آن‌زمان‌، تنها سرگرمی و تفریح همسایه‌ها، شنیدن صداهای قندی بود. قندی از جملات خاص (پشتو و فارسی) استفاده می‌کرد: نه کار، نه بار هره ورز خوری. هره ورز بازار ته زی، کار زه کوم، بار زه کوم، خوراک ته کوی، پوشاک ته کوی، چیته‌یی، پیته‌یی، چخپیته‌یی!

از بس این جملات از زبان قندی تکرار شده بودند، همه از بر کرده بودیم. خُرد و بزرگ کوچه از جملات قندی برای تفریح استفاده می‌کردند.

جنگ‌ها کمی فروکش کردند. توانستیم از زیرزمینی‌ها بیرون شویم. صداهای قندی، به ناله تبدیل شده بود. در کنار جملات همیشگی، ناله‌هایش را هم می‌شنیدم. برادرش با بی‌رحمی تمام بر او حمله می‌کرد و زیر مشت و لگد او را خرد و خمیر می‌ساخت. کسی چیزی نمی‌گفت. من از پشت دیوار حویلی صداهایش را می‌شنیدم و در دل به برادرش هزار‌لعنت می‌فرستادم. بعد از مدتی توانستم قندی را ببینم. آخ! اسکلت شده بود. چِرْک از سرورویش می‌بارید. لاغرتر و تکیده‌تر شده بود.

طالبان آمدند. این‌بار قندی باچادری کهنه‌اش به کوچه‌ها راه می‌افتاد. بی ‌آنکه مخاطبی داشته باشد،همیشه می‌گفت: کاری زه‌یم، باری زه‌‌یم، خوراک ته ‌کوی، پوشاک ته ‌کوی.

دیگر کسی را نمی‌شناخت. دست‌های لاغر و استخوانی‌اش چندین برآمدگی داشت که نشانی لت‌و‌کوب برادرش بود. قندی دیگر یک سوژه نبود. عادت شده بود. همه با صداها و ناله‌هایش عادت کرده بودیم. همسایه‌ها چندین‌بار از برادرش خواستند او را درمان کند. برادرش گفته بود این‌ کار را کرده است، اما من مطمئن بودم،‌ هرگز او را به داکتر نبرده است. زن همسایه هنوزهم به خانۀ ما می‌آمد و در کنار گزارش تمام وقایع کوچه و کابل و خلاصه مملکت، گهگاهی‌ از قندی هم خبرهایی می‌آورد.

برای قندی خواستگار‌آمده بود. از خوست. اما برادرش طویانه زیاد خواسته بود‌ و آن مرد گفته بود: من این زن را می‌خواهم تا از گاوهایم مراقبت کند، نه این‌که خانم خانه شود.

و بعد رفته و برنگشته بود. زن همسایه گفته بود: من به برادرش گفتم: بدبخت را می‌دادی که از غمش خلاص می‌شدی!

و برادراش جواب داده بود: ما مُفت به کسی دختر ‌نمی‌دهیم.

طالبان رفتند. من دردفتر مشغول به کار شدم. صبح‌ها، همین‌که از خانه بیرون می‌شدم، قندی را می‌دیدم که با چاینک چای و پیاله، دم دروازه نشسته و باخود حرف می‌زند. به او سلام می‌دادم و او بی‌روح جواب می‌داد. از بس همیشه چیغ می‌زد، صدایش گرفته بود. همیشه خسته بود. روزی در دفتر با یک روانشناس خارجی روبه‌رو شدم. او با مریض‌هایی که به‌ لحاظ روحی و روانی از جنگ صدمه دیده بودند، کار می‌کرد. از او خواستم قندی را از نزدیک ببیند. از مادر قندی اجازه گرفته بودم. داکتر قندی را دید. بعد از گفت‌وگو با او، از طریق ترجمانش، به من گفت: این دختر سالم است. او تنها نیاز به محبت دارد.

و رفت. مادرش با چشمان پرازاشک به من گفته بود: کاش این دختر زودتر بمیرد.

طاقت نیاوردم، قندی را نوازش کردم و از خانۀشان بیرون آمدم.

سال‌ها پیش، شاید ۴ سال پیش، همه متوجه شدیم، قندی به یک‌باره خاموش شده. کسی صدای او را نمی‌شنود. می‌خواستم زن همسایه را که همیشه خبرهای داغ پیش او است، ببینم. روز عید بود. با علاقمندی به عنوان تبریکی عید به خانۀ همسایه رفتم. اولین سوالم در مورد قندی بود. زن همسایه با آه و حسرت گفت: برادرش کاری کرده که صدای او نبرایه.

 پرسیدم: چه کاری؟

گفت: نمی‌دانم. شاید چیزی به او خورانده که دیگر صدایش بیرون نشود.

گفتم: تو او را می‌بینی؟‌

گفت: می‌بینم اما حرف نمی‌زند.

پس از مدتی، توانستم قندی را از کلکین منزل دوم ببینم. ژولیده‌تر از همیشه. لاغرتر و تکیده‌تر. در آفتاب نشسته بود. سیاه و چروکیده بود. دیدم لب‌هایش تکان می‌خورند، اما صدایی از میان آن‌ها بیرون نمی شود. اطفال برادرش که قبلاً از ترس او بیرون نمی‌شدند در اطرافش بازی می‌کردند و گاه‌ به قندی، لگدی می‌زدند. زن‌های برادرش (حالا دوتا شده‌اند) با هم می‌خندیدند و لباس می‌شستند. قندی، اما، با خود چیزهایی زمزمه می‌کرد. می‌دانم هنوز‌هم جملات ‌خودش را تکرار می‌کرد.اما هیچ‌کسی صدایش را نمی‌شنید. من هم نمی‌شنیدم.


 

بدن زن ملکیت خودش هست!

زبیده اکبر

گاهی می خواهم از اینجا بروم. زندگی ام را در جایی دیگری از سر شروع کنم. در جایی که احساس خستگی کمتر به سراغم بیاید. شادی ها و آرامش ذهنی پایدار جای دلتنگی هایی را که قلبم را میفشارد بگیرد. جایی که آزادی و رهایی ام را در فضا حس کنم. اینجا کسانی هستند که برایم می گویند افغانستان مملکتی نیست که من بتوانم در آن زندگی کنم، یا می گویند که افغانستان جای من نیست. می گویند من باید از اینجا بروم. بسیار دور و برای همیشه بروم. اما من می دانم رهایی یافتن از اینجا رهایی از درونم خودم نمیتواند باشد. محدودیت هایی که من حس می کنم زندگی ام از آنها متاثر شده است محدودیت هایی هستند که در درون خود من هستند. فرار از اینجا مثل فرار از خودم خواهد بود. رفتن از اینجا مردن بخش بزرگی از من خواهد بود. من باید بار ها به خود یاد آور شوم که زیستن در این میدان مبارزۀ زندگی را برای نسل های بعد تر از من ساده تر خواهد کرد.
من امروز برای زن ماندن در این جامعه مبارزه می کنم تا فردا دخترم مجبور نباشد سرکوب ها و تبعیض را تحمل کند. این سرزمین مرا وادار می کند رابطه عشق و نفرت با او داشته باشم. مرا وادار می کند بگریم. احساس ناتوانی کنم. احساس افسردگی و سرخوردگی کنم…. اما اینجا سرزمین من است. هیچ جای دیگری نمی تواند خانه ی من باشد. شاید این رسالت زنان هم نسل من است که بجنگند و مبارزه کنند. برای اینکه این سرزمین ارزش مبارزه را دارد. این سرزمین در کنار درد به من غرور می بخشد، در کنار ناتوانی به من فرصت هایی رودرویی من با رسالت هایم را می دهد، در کنار افسردگی و سرخوردگی فرصت این را می دهد که نهایت شادی و امیدواری را بعد از هر دست آورد حس کنم. مبارزه مداوم به من فرصت می دهد به پیروز های بزرگ و قابل توجهی دست بیابم و حس کنم برای خانم های نسل بعد از من راه این مبارزه را آسان تر و هموار تر کرده ام.
من راه درازی را پیموده ام تا در این جامعه ای که افکار مردانه و زن ستیزانه در مردان و خود زنان آنها را انحصار کرده است، رهایی بیابم. در جامعه ای که همه چیز حتی، تعریف زن، مردانه است به زنانگی خود دست بیابم. این یعنی تغییر ممکن است، اما  باید از درون هر زن افغان آغاز شود.
گاهی من در صحبت هایم با زنان افغان متوجه می شوم که مخاطب من مردیست درجسم زن. این مرا متاثر می سازد. زنی که از صحبت کردن در مورد عادت ماهوارش عار داشته باشد، زن نیست. عادت ماهوار یکی از زنانه ترین تجربه های است که در وجود زن اتفاق می افتد. وقتی زنی خونی را که از وجودش خارج می شود کثیف می پندارد، او زن نیست. زنی که نمی تواند به این اتفاق مقدسی که هر ماه آنرا تجربه می کند احترام بگذارد، زن نیست؛ مردیست در جسم زن. عادت ماهوار مصیبتی نیست که در زندگی یک زن اتفاق می افتد. ما باید عادت ماهوار خود را دوست بداریم. ما باید در هنگام عادت ماهوار خود ما را پاکترین بدانیم. مردان باید بدانند سه تا سیزده روز خونریزی و نا آرامی های جسمی و روحی یعنی چه. مردان باید بدانند که در این مدت زنان ناپاک نیستند بلکه یک دوران طبیعی را که جزیی از زنانگی شان است تجربه می کنند.
من با مردانی که در جسم زنان زندگی می کنند بارها روبرو درگیر میشوم. مردانی که فکر می کنند زن هستند و خود زنانگی را سرکوب می کنند. من در اینجا با زنانی روبرو میشوم که از اندام های جنسی خود متنفر هستند و پستان های خود را زشت می پندارند و پنهان می کنند. بدن خود را دوست ندارند و حس می کنند جسم شان آنها را آسیب پذیر ساخته است. این به این دلیل است که از جسم خود یک تعریف مردانه دارند. باور دارند پستانهایشان وسیله عشرت بیضه های خشن و خشمگین است. باور دارند بدن شان وسیله ای است برای ارضا کردن مردان. باور دارند تنها مردان حق دارند نیاز های جنسی خود را ارضا کنند. این زنان فکر می کنند خودشان در رابطه جنسی فقط وسیله ای هستند و نقش منفعل دارند.

چیزی به نام پرده ی بکارت این زنان را نزد مردان قابل اعتماد می سازد. پرده ای که این زنان از طفولیت تا شبی که مورد تجاوز یک مرد وحشی قرار خواهند گرفت از آن محافظت می کنند. حس می کنند با نگهداری از آن از عفت و پاکیزگی خود محافظت می کنند و بعد می گذارند در یک شب تمام هستی شان تمام هویت شان زیر پا شود و آنها تبدیل به ابزار جنسی شوند… پاکیزگی یعنی چه؟ چرا راهی برای ثابت کردن عفت و پاکیزگی مردان وجود ندارد؟ کسی هم نمی پرسد که بکارت مردان را از کجا می شود ثابت کرد؟ کسی هم نمی پرسد که آیا این انسانی است که ارزش یک زن در پرده بکارتش باشد؟ زنانی که بدون پرده ی بکارت به دنیا می آیند قابل اعتبار نیستند؟ عفت چیست و چرا تنها زنان باید عفت داشته باشند؟ چرا ما می گذاریم چیزی به نام پرده بکارت ما را تبدیل به ابزار کند؟ مگر این توهین بزرگی به یک زن نیست که به او بگویند تا زمانی که ازدواج می کند جسمش امانت مردیست نزد او؟ ما باید به این باور برسیم که جسم ما ملکیت ما است و فقط از ما. اینکه ما با جسم خود چگونه برخورد می کنیم فقط مربوط به ما می شود. ما حق داریم ذره ذره ی جسم خود را بشناسیم. ما حق داریم جسم خود را دوست داشته باشیم. این که فکر کنیم جسم ما امانت مردی است این توهین به زنانگی ماست. این سرکوب کردن خود ماست. رهایی ما از رهایی درون ما از بند ها و حصار هایی است که مردان در درون ما بوجود آورده اند، آغاز میشود.
من باید اینجا بمانم و در برابر این افکار مردانه و زن ستیزانه مبارزه کنم. من نباید بگذارم این افکار زن ستیزانه که هویت زن را دگرگون کرده است به نسل های بعد از من سرایت کنند. این جامعه به زنانی نیاز دارد که جسم خود را تصاحب کنند و این زبان مردانه را دگرگون کنند. من باید اینجا بمانم تا دیگر زنی فاحشه، شلیطه و غرنمای نامیده نشود یا حد اقل معادل این کلمات و افکار مردانه برای مردان نیز بوجود بیاید… تا حد اقل مردان نیز چیزی که معادل پرده بکارت باشد داشته باشند! من اینجا می مانم تا روزی که زنان به خود و بدن خود احترام کنند و مردان برابری را بپذیرند.


 

درد دلِ ماه جان

عادله غزل

بعد از چاشتِ دوشنبه در خانه نشسته بودم و غرق خواندن کتب داستانی بودم. ناگهان سایه ای به شکل زنی که رویش را با چادر پوشانده باشد از پشت کلکین گذشت. به عقب نگاه کردم. دیدم که عروس صاحب حویلی در پشت کلکین ایستاده است و به من نگاه می کند. دعوتش کردم بیاید داخل اما او از من خواست که بروم با او زیر آفتاب بشینم.

بیرون رفتم و فرش خاکستری رنگ را که خاک زیادی نیز داشت، تکان دادم و روی زمین هموار کردم. با هم نشستیم.

عروس صاحب حویلی ما ماه جان نام داشت اما همه او را مادر یاسمین می گفتند.

از من پرسید: بیکار هستی؟

گفتم: نی بیکارم و نی کار مشخصی دارم.

 به جوابم گفت: خو.خو. خی که بی کار هستی چرا دست دوزی نمیکنی؟ ما ره ببین. ما هر کدام ما در چهار روز یک پیراهنه دست دوزی می کنیم.  برو از بازار سر کاریز بری خود تکه بیار که دست دوزی کنی. خشویم می گه که خدا سیاسره بیکار نکنه. از ما که دست دوزی ما تمام شوه، همو روز خشویم میره از بازار جنس های نو میاره.

من گفتم: مه یاد ندارم دست دوزی ره و باید درس هم بخوانم.

گفت: دوختن را یاد بگیر. خشویم میگه که زن که شاه باشه هم باید دوختن را یاد داشته باشه.

گفتم: از دوختن کرده کار های مهم ترهم هست که آدم یاد داشته باشه.

برای ماه جان من انسان عجیبی بودم. او از من سوال های زیادی کرد.

سوال دیگرش این بود: راستی، هر روز کجا میری؟ در خانه بسیار کم دیده میشی.

گفتمش: من درس میخوانم. دانشگاه میرم و در ضمن وظیفه هم دارم.

گفت: خوشا به حالت که کسی مانع بیرون رفتنت نمیشه. مه احساس میکنم در زندان هستم. بسیار چادر خورد می پوشی کسی چیزی نمیگه؟

گفتم: نه، عزیز، چرا بگویه؟

غُم غُمی کرد و چیزی نگفت. من کنجکاو شدم گفتم: چرا نگفتی؟

 ادامه داد: کاش یک روز مه هم می تانستم تنها بیرون برم. ده سال از عروسی ام می شه و هنوز خانه خواهر خود را ندیدیم. ما که هر روز توره می بیمنیم که از خانه بیرون میشی، همۀ ما آرزو می کنیم که کاش ما هم درس می خواندیم.

ازش سوال می کنم: چرا مکتب نرفتی؟

ماه جان: پدرم نماند. تا صنف سه درس خواندم – خیلی دلم میخواست ولی… یادم است یک زمانی شاگرد صنف سوم بودم و پدرم هر روز به مادرم می گفت که اگر به درس ادامه بتم شاید جادو گرشوم. همی گپ غلطش تا  امروز مرا در این زندان نگاه کده.

پرسیدم: منظورت از زندان چادریست؟

گفت: ها.همیشه وقتی که بیرون میریم چادری داریم. در داخل موتر از چادری بیرون ره میبینم.

من به چادری فکر می کنم که برای افغان ها یک فرهنگ شده است. چادری به نظرم قفسیست که انسان را در داخل خود خفه می کند. دیدن از پشت سوراخ های چادری چقدر مشکل باشد. نگاه از سوراخ به طبیعت و انسان ها، باعث می شود زن خودش سانسور شود و قسمتی از دنیایش را هم نبیند.

ماه جان از قول شوهرش می گوید که زن باید به اندازه سوراخ های چادری بیرون را ببیند. زن باید عزت خود را حفظ کند و چادری بپوشد.

ماه جان گفت: خیرست. از ما گذ شت. مه  نمی مانم که آیندۀ اولاد هایم مثل ما شوه.

حین گفتگوی ما، پسر ماه جان آمد و خودش را در بغل مادر انداخت. بچه سه ساله با پا های لچ، بینی کشال و گونه های سرخ  دربغل مادرش لمیده بود و مادر با زیر دامنش دماغ اش را پاک می کرد. روی پیراهن شتری کودک لکه هایی زیادی به چشم می خورد و تنبان کاوبای رنگ رفته و خاک آلودش هم حکایت از نظافت و پاکی نمی کرد. موهای زردش به همدیگر چسپیده بودند.

به ماه جان گفتم: بچه ات خنک خورده؟

با زبانی ساده گفت: نی. ما سخت جانیم. ما ره چیزی نمی شه.

روی کودکش را بوسید و زمزمه کرد: بچه کگ ام نسیم نام داره.

سر پسرش را نوازش کرد و گفت: خشویم نمیمانه زود زود سرش را بشویم. میگه هموطو درست است. باز چتل میکنه. تو که مثل مروارید هم پاک کنی یک سات بعد پس مُردار می شه.

کم کم شام میشد و هوا سردتر. به او گفتم: برو که بچه ات خنک می خورد.

در همین لحظه صدایی از داخل دهلیز ماه جان را تکان داد: ماه جان کجا هستی؟ ما توره می پالیم. چه می کنی؟ بیا ناوقت شده. حالی مردها میایند. چای مای دم کو.

ماه جان وارخطا گفت: آمدم!

او وسایل دست دوزی خود را جمع کرد؛  بچه اش را در بغل انداخت و روی خود را دور داد.

وقت رفتن به آرامی گفت:گپ های مه ره به کسی نگویی. مه رفتم. خدا حافظ!


چندگانه های بدبختی زنان در افغانستان

بتول مرادی

قصۀ تبعیض و خشونت بر علیه زنان تاریخچه ای به درازای خودخواهی های انسان دارد.

امروزه هیچ اجتماع انسانی نیست که بری از این ظلم باشد فقط تفاوت در کمیت و جزئیات آن است و البته ، شیوه برخورد قانون با این گونه انسان آزاری.

در سرزمین ما با فجایع انسانی گوناگون، خشونت بر علیه زنان، چنان شدید است که نمی توان آنرا نادیده گرفت. در زیر گزینه هایی که گمان می رود بر این روند تاثیر می کند، ذکر می شود.

جامعه سنتی و سیستم فاسد دولتی

 در ایران زنان حق انتخاب شدن به مقام ریاست جمهوری و حق نشستن بر چوکی قضا را ندارند. در عربستان شرایط از این هم بدتر است . زنان حتی حق رانندگی جز در شرایط خاص را ندارند. در زمینه شغل هم تنها چند وظیفه  محدود برای آنها مجاز دانسته شده است.

 در قوانین افغانستان، مواردی به چشم می خورد که نسبت به قوانین بعضی کشورهای اسلامی، برای زنان ما امتیاز محسوب می شود اما دید سنتی جامعه و سیستم فاسد قضایی و اجرایی مانع از بهره گیری از این قوانین می گردد. گاهی دیده شده که مجریان قانون خود متجاوزین بر حقوق زنان بوده اند.

بنا به گزارش سازمان شفافیت بین الملل در سالی که گذشت، سیستم قضا و پولیس در افغانستان بیشترین رشوه را به دست آورده اند. ۶۵ فیصد از پاسخ دهندگان به این تحقیق در سال گذشته یکبار به قضای افغانستان، رشوه داده اند. به همین دلیل و همچنین عدم دسترسی به محاکم درمناطق دوردست، مردم جرگه های قومی را بر قضای دولت ترجیح می دهند که البته در تمام این جرگه ها مردان تصمیم می گیرند. مردانی که قانون را نمی دانند و بنا به فهم و مصلحت خود قضاوت می کنند. مسلم است که در فرهنگ سنتی ما زنان از حداقل حقوق انسانی برخوردارند و زنان معترض و حق خواه، زنان بدی شمرده می شوند و توسط این محاکم غیر دولتی مجازات می شوند.

 

جریان زن ستیزی

بعد از حکومت طالبان، ناگهان فضایی باز برای زنان ایجاد شد که امیدوارکننده بود اما در این چند سال اخیر این روند سیر نزولی به خود گرفته است. تبلیغات برضد زنان با نزدیک شدن به سال ۲۰۱۴ رو به افزایش است گویا این تنها راه اثبات مسلمانی بیشتر است.

رسانه های تصویری و صوتی- به عنوان یکی از مهمترین عوامل فرهنگ سازی- در این رقابت در راس هستند. دولت نیز با عدم نظارت و ممانعت خود از این روند حمایت می کند، در حالیکه برای شبکه های تلویزیونی که سانسور تصویری اسلامی را رعایت نمی کنند، چشمان تیزبینی دارد.

تبلیغات بر ضد زنان برسرمنبرها هم بسیار داغ است. حال آنکه در جامعه مذهبی ما سخنی که بر منبر ها  گفته می شود، حکم وحی منزل را دارد. بسیاری از این ملاها هم از دولت معاش می گیرند و هم بر علیه زنان و دولت تبلیغات می کنند.

البته این تبلیغات تنها در این چند گزینه خلاصه نمی شود و متاسفانه بسیار گسترده تر است.

در سال ۱۳۸۹ مسوده قانون خانواده نهایی شد. در قانون خانواده پیشنهادی، موانع بیشتری برای خشونت علیه زنان و کودکان در چارچوب خانواده ایجاد و حقوق بیشتری برای آنها در نظر گرفته است. از آنجا که قوانین مدنی کنونی حدود چهل سال پیش تصویب شده است و نمی تواند پاسخ گوی زندگی خانوادگی امروزی باشد، قانون خانواده توسط نهادهای مدنی و وزارت زنان تهیه شد اما تا امروز به خاطر مخالفت وزیر عدلیه این مسوده برای  تصویب به پارلمان روان نشده است!

زمزمه هایی است مبنی بر اینکه وزیر عدلیه کمک خود برای تصویب این قانون را مشروط به حمایت جامعه مدنی از بعضی قوانین مورد پسند خود از جمله تصویب قانون مراسم عروسی، که حقوق شخصی شهروندان را نقض می کند، کرده است. بنابراین وزارتی که مسوولیت محافظت از قوانین را دارد، با آنها معامله می کند و ارزشی به حقوق بشری ملت افغانستان قایل نیست.

جامعۀ متظاهر

مدتی پیش در یکی از شبکه های خصوصی یکی از وکلای دعاوی در توجیه چند همسری در اسلام سخن می راند.

کم شدن قوای جنسی و جسمی زنان بعد از چند زایمان، کشته شدن مردها در جنگ ها و کم شدن جنس مذکر و برعکس زیاد شدن آمار بیوه زنان در جامعه ما و همچنین چند همسری حضرت محمد به عنوان الگوی جامعه اسلامی از دلایل ایشان برای توجیه چندهمسری مردان در عصر ما خوانده شد.

 این وکیل را کم و بیش می شناختم. شرعیات خوانده است و در آن برنامه به عنوان عالم دینی گپ می زد. اغلب موکلین او را زنانی تشکیل می دهند که از خشونت های خانوادگی متضرر شده اند. حضور ایشان در برنامه های دفاع از حقوق زنان همیشه برجسته و پررنگ است.

مدتی بعد با ایشان رو به رو شدم. گپ هایشان را در آن برنامه یاد کردم و اینکه مطابق ماده سی و هفتم قانون منع خشونت، تعدد زوجات بدون رعایت شرایط شرعی منع است.

ایشان گفتند که در شریعت هم وقتی برای چندهمسری جواز داده می شود بعد از آن فورا گفته می شود: در صورتی که بتوانید میان زوجات عدالت را برقرار نمایید.

و اضافه کردند که برآورده کردن این شرط  تقریبا ناممکن است. گفتم: به خاطر نمی آورم در آن برنامه این گپ را گفته باشید.

گفت: من به میل خود به آن برنامه نرفته بودم، یکی از دوستانم اصرار کرده بودند و این گپ ها هم برای مردم عام است. در رسانه ها از دل مردم عام باید گپ زد.

گفتم: تقریبا کل مردم سرزمین ما را مردم عام تشکیل می دهند.

این جناب وکیل حتما دختران و زن خود را هم برای خاطر مردم عام در چادری می پوشاند و دخترانش را به مکتب روان نمی کند.

حتما سر منبر هم برای دلخوشی و ارضای حس سادیزم(دگرآزاری) مردم عام، لت و کوب کردن زنانی که نافرمانی شوهر می کنند را تبلیغ می کند وهمچنین فریاد برمی آورد که کشور ما به دست اجانب افتاده است و اسلام در خطر است پس جهاد بر هر مسلمانی واجب است.

و این گونه مردان باغیرت ما را برای رفتن به بهشت تهییج می کنند والبته در خلوت، خود به شیوه یک انسان خاص عیش می کنند و به خاطر عدم درک متقابل از سوی اجتماع نادان، افسوس می خورند.

ناموس داری

در یک جلسه با حضور رسانه ها، یک مولوی صاحب بعد ازنشان دادن علاقه مندی اش به موسیقی خصوصا موسیقی عربی به رییس یکی از تلویزیون های خصوصی گفت: موسیقی خوب است مخصوصا برای جوان ها اما کوشش شود که خواننده های افغان مان بدون حجاب حاضر نشوند. اگر خواندن های سابقه است هم می توان با کمپیوتر یک چادر روی سر آنها بکشید. خواننده افغان باید با زن خارجی فرق داشته باشد.

یک مشکل دیگر زن افغان این است که او آبروی مشترک همه افغان ها است. او خواهر، دختر، مادر، همسر، فامیل، هم منطقه،  قوم، و هموطن، خلاصه ناموس یک کسی می شود. مثلا  بر دیوار یک مرکز زبان آموزی با خط خوش نوشته شده بود: همراه زن بی حجاب این مردان هم به جهنم خواهند رفت: شوهر، پدر، برادر و پسرش.

همین فرهنگ است که به مردان ما اجازه می دهد در مساله ای که سود و زیان آن تنها متوجه زندگی زن می گردد، دخالت و تصمیم گیری کرده و یا مرتکب قتل های ناموسی شوند.

متاسفانه این ناموس داری چنان در ما ریشه دوانده که باعث می گردد که بسیاری از افغان ها حتی با وجود سالها زندگی در محیط عاری از این تفکر به محض برخورد با یک افغان یا ورود به این خاک، به اصل خود بازگردند و به قول خودشان با هر رنگ آدمی راحت هستند ومی توانند رابطه انسانی داشته باشند جز با افغان ها.

معامله

در لفظ عامیانه به عروسی و وصلت، معامله نیز می گویند. این کلمه خود گویای یک واقعیت تلخ در جامعه ما نسبت به اتفاقی است که باید بر پایۀ دید انسانی و علاقه مندی ها به وجود آید.

در بسیاری از ازدواج ها چنان زن و گاه مرد تبدیل به جنس  می شوند که صاحبان مال نیازی به نظر خواهی از دختر و پسر نمی بینند. بعد ها هم تصمیم گیرنده های اصلی زندگی این زوجهای جوان، همان طرفین معامله هستند.

ارزش گذاریها برمبنای طویانه و مخارج هنگفت عروسی باعث می گردد که بسیاری خانواده ها به خاطر اینکه داماد لااقل به خاطر پولی که مصرف کرده قدر دختر آنها را بداند، این مخارج را بالاتر ببرند.

این معاملات به اشکال دیگر از جمله ازدواج های زیر سن، بد دادن و بدل  کردن نیز تبارز می کند که با وجود غیر قانونی بودن، دولت تا امروز توان مقابله با آنها را نداشته است.

در بسیاری خشونت های خانوادگی، اقارب نیز دخیل هستند. خانواده های گسترده و شکل عنعنوی خانواده از بسترهای مناسب برای اعمال خشونت در خانواده های افغان ذکر شده  است.

برگ برنده مردان

 مرد بی سواد، معلول، بداخلاق، معتاد و یا بیمار به هر صورت یک واحد کامل انسانی محسوب می شود. اما در افغانستان زن با وجود برخورداری از تمام ویژه گیهای ممتاز اخلاقی و اجتماعی باز هم کامل، مستقل و صاحب اختیار نیست. ارث، خونبها و شهادت او نیم مرد است. در تذکره فرزندانش نامی از او نیست. اما در بدنامی ها، سهم او کامل داده می شود. حق طلاق ندارد. حق حضانت محدود است. همچنین مطابق یکی از فتوا های شورای علمای افغانستان، زن بدون اجازه شوهر حق خروج از منزل را هم ندارد و این فتوا توسط رییس جمهور هم در یک سخنرانی علنی تایید گردیده است.

در این اواخر هم در معاملات سیاسی به نام صلح با مخالفین، از کنار مساله زنان – که  نظام طالبانی اصولا هیچ امتیاز انسانی برایش قایل نیست- با سهل انگاری گذشته اند، غافل از اینکه هرجایی که گامی برای کرامت انسانی برمی داریم یک گام برایم احترام به خود برداشته ایم.

چون زن هستم

مریم هوتکی

از زمانی که یادم می آید تا کنون در مورد تکواندو و هنر های رزمی می دانم. پدرم بنیانگذار انجمن تکواندوکاران تکواندو پومسه در افغانستان بود و برای نخستین بار این هنر رزمی را در آن جا معرفی کرد. او انرژی روز های نوجوانی خود را در این راه به کار برد و می خواست به همه زیبایی این هنر را نشان بدهد. به خاطر سالهای ناامنی و همچنان پس از این که من و خواهران و برادرم به دنیا آمدیم، پدرم تکواندوی حرفه ای را ترک کرد. او و مادرم در چندین جا کار می کردند تا بتوانند زمینۀ تحصیل و هر چه می خواستیم را برای ما فراهم سازند. هر چند پدرم تکواندوی حرفه ای را ترک کرد، تکواندو همیشه بخش مهمی از زنده گی اش ماند. همیشه می گفت: «تکواندو تنها ورزش نیست؛ تکواندو هنر است، شیوۀ زیستن است.»

پدرم هر روز من و خواهران و برادرم را تشویق می کرد تا تکواندو بیاموزیم. از این که من و خواهرانم را بیشتر از برادرم تشویق می کرد به او می بالم. او می خواست دخترانش قوی، مصمم و با اعتماد به نفس باشند. ولی متأسفانه، ما با وجود این که با بهترین استاد تکواندو زنده گی می کردیم، به این هنر توجه زیادی نکردیم. پدرم بدون این که کم حوصله شود، هر لحظه و هر روز از تکواندو حرف می زد. به یاد دارم که در زمستان کوشش می کرد صبح وقت از خواب بیدار مان کند تا به صنف تکواندو برویم. از خواب برخاستن برایم همیشه مشکل بوده است. برای چندین ساعت شکایت و فغان می کردم تا سرانجام آماده می شدم. او شوخی می کرد و می گفت: زنان این خانواده با تکواندو دشمنی دارند.

زمانی که به سوی ورزشگاه می رفتیم، پدرم از کاکایم می گفت و از این که او چه گونه ۴۵ دقیقه در سردی سخت بایسکل می راند تا به صنف تکواندو برود. بعد ها دریافتم که پدرم تکواندو را در روح همه خانواده جا داده بود؛ کاکایم، خانم کاکایم، پسران عمه ام، همه تکواندوکار بودند و به این هنر عشق می ورزیدند.

ولی من هیج گاه آن طور که باید به تکواندو دلبسته گی پیدا نکردم. همیشه کوشش می کردم برای این حرف بهانه بجویم. گاه تنبلی را بهانه می کردم و گاه خود را قناعت می دادم که در این هنر استعدادی ندارم. هرچند، می دانستم دلیلش چی بود: من یک زن هستم و تکواندو هنریست مردانه.

همه می گفتند: دختران را چی به ورزش. تکواندو که اصلن حرفش نیست.

 اطرافیانم در مکتب و بیرون و تعریف های کلیشه يی شان از مردانه گی و زنانه گی، تکواندو را برایم مردانه معرفی کرده بودند و این حرف تا خیلی دیر در ذهنم خانه داشت.

 پس از این که برای دانشگاه از پدر و مادر و خواهران و برادرم دور شدم، ارزش تکواندو برایم بیشتر شد. پس از این که کاکایم بارها در مورد صنف های تکواندو برایم گفت، تصمیم گرفتم به صنف ها برگردم. تنها برای این که او و پدرم شاد باشند. اما با گذشت هر روز متوجه می شدم که چه قدر تغییر کرده ام. متوجه می شدم که دیگر سرم را پایین و کمرم را خم گرفته، راه نمی روم. متوجه شدم که سرشار از انرژی و اعتماد به نفس شده ام. باور نمی کردم تنها چند صنف این همه تغییر را در من پدید آورده باشند. تا امروز این حرف را برای پدرم نگفته ام.

پس از چند ماه رفتن به صنف، اندیشه هایم در مورد مردانه گی تکواندو از میان رفتند. دانستم که تکواندو نمی تواند از من زنانه گی ام را بگیرد. من می توانم گل موی گلابی ام را به مو بزنم و با وجود آن تکواندو بیاموزم. تکواندو هیچ چیزی برخلاف زنانه گی ندارد. در حقیقت، زنان تکواندو را زیباتر می سازند چون اندیشناک و مهربان اند و پایانی می گذارند برای دیدگاه هایی که تکواندو را با خشونت ربط می دهند. یاد گرفتم که تکواندو  مرا به کسی که نیستم تبدیل نمی کند؛ من همیشه خودم خواهم بود. تکواندو مرا قوی تر  می سازد و اعتمادم به خودم و توانایی هایم را بیشتر می سازد.

از زمانی که به دنیا آمده ام تا کنون، تکواندو، چه مستقیم و چه غیر مستقیم، بخشی از زنده گی ام بوده است. او شاهد به دنیا آمدنم، بزرگ شدنم، به مکتب رفتنم بوده است. بعضی وقت ها از این که آن دختر ورزشکاری که پدرم به او ببالد، نیستم، ناراحت می شوم. از همین بابت می خواهم صنف های بیشتری بگیرم و هنری را که باید سال ها پیش فرا می گرفتم، بهتر بیاموزم. هر چند رشتۀ تحصیلی ام حقوق و علوم سیاسی است، فکر می کنم با تکواندو پیوند عمیقی دارم. می خواهم بر علاوۀ ایجاد کردن یک انجمن حقوقی و دفاعی بانوان در افغانستان،  یک آموزشگاه تکواندو هم بسازم. می خواهم همه زنان افغانستان چنان باشند که پدرم می خواهد من باشم.

بلی، من یک زن هستم. گوشواره هایم را می کشم، به آیینه می بینم تا مطمئن شوم سرمه ام به جاست و داخل آموزشگاه تکواندو می شوم، تکواندویی که همان قدر که مردانه پنداشته می شود، زنانه هم است.

مبارزه ای زنانه

زبیده اکبر

افغانستان یکی از ممالکی است که جنسیت زن در آن به نوعی تعریف شده است که زن را آسیب پذیر می سازد. اکثرا از این آسیب پذیری برای سرکوبی زن در سطوح مختلف استفاده می شود. ضعیف پنداشتن زن، مورد تجاوز قرار دادن زن، لت وکوب زن و انواع دیگر خشونت علیه زن از این تصور منشأ می گیرد و زنان افغان هر روز این نوع برخورد های خشونت آمیز را تجربه می کنند. زن بودن در افغانستان بسیار دشوار است. حتی قدم زدن در این فضا که پر از خشونت و دهشت است برای یک خانم سخت است. من بار ها شاهد آزار و اذیت خانم ها در جاده ها و بازار ها بوده ام. من بارها دیده ام که به بدن زنان چنگ زده شده است، به زنان توهین شده است و زنان مخاطب کلمات زشت و قبیح بوده اند. من بارها شاهد بوده ام که زنان گدا در شهر مورد خشونت و اذیت جنسی و لفظی قرار گرفته اند. اکثرا تصور من این بوده است که این گونه برخورد های ناپسند نسبت به زنان تنها در میان مردم عام و بی سواد وجود دارد. حس می کردم وقتی وارد حلقه های انسان های با سواد این مملکت شویم عزت و حرمت بیشتری نسبت به خانم ها وجود دارد. تصور می کردم در محیط روشنفکری افغانستان برخورد ها محترمانه تر و انسانی تر است.
به همین دلیل هم بود وهست که برای تحقق حقوق زن و برای برابری می نوشتم و می نویسم و مبارزه می کنم. در نوشته هایم به مسایلی می پردازم که در عمق افکار مردم جا گرفته اند و ریشه دوانده اند. در این اواخر صدا هایی هستند که تلاش برای سرکوب کردن من می کنند. نوشته هایم را می خوانند و با برخورد های نه چندان متمدنانه و انسانی مخالفت خود را با افکارم اعلام می کنند. دربرابر منطقم با سلاح جهالت می ایستند و با توهین به من و به خانواده ام تلاش می کنند مرا سرکوب کنند. وارد حوزه خصوصی زندگی ام می شوند و می خواهند با تصور شان از خصوصیات زندگی ام و روابطم مرا تخریب کنند. من پی هم نامه های مملو از کلمات و افکار زشت و تحقیر آمیز را که نمایانگر تنزل انسانیت هستند. می خوانم و تنها می خواهم پوزخند بزنم. پوزخند بزنم به اینکه چقدر انسان می تواند تنزل کند و به حدی برسد که دیگر فقط شبیه انسان باشد و ذره ذره ی انسانیت و ارزش های انسانی در او مرده باشد. اکثرا این گونه برخورد ها با استفاده جویی از اسلام و زیر نام دفاع از ارزش های اسلامی صورت می گیرند و این مرا متاثر می سازد. از اینکه انسان به حدی تنزل کند که حتی از دین به عنوان وسیله ای برای تحقیر دیگران و بی حرمتی به آنان استفاده کند دیگر در هستی آن انسان چه ارزشی باقی می ماند؟

من آرزومندم روزی مردم افغانستان مسلمانانی باشند که با احترام به همدیگر و انسانیت باور دارند. من نمی خواهم مسلمان نما هایی که پنج بار در روز نماز می خوانند و اگر فرصت یافتند به زن و دختر دیگران تجاوز می کنند روزی ذهنیت دختر من از اسلام را شکل بدهند. من نمی خواهم مسلمانان واقعی و باورمند قربانی جهالت های مسلمان نما هایی شوند که در حالیکه آیه های قرآن پاک را زمزمه می کنند چشم شان به حق مردم دوخته شده است. برای من مردی که در هر روز پنج بار نماز می خواند اما وقتی من از کنارش می گذرم به سویم با نگاه های شهوت بار نگاه می کند و به بدنم چنگ می اندازد، مسلمان نیست. به نظر من کسی که به حقوق فردی دیگران احترام نمی گذارد و زیر نام اسلام به دیگران و حقوق شان تجاوز می کند، مسلمان نیست. برای من مسلمان کسی است که می تواند به من و حقوقم احترام بگذارد. مسلمان کسی است قبل از مسلمان بودن انسان باشد. ما همه قبل از اینکه مسلمان، مسیحی، هندو یا بودایی باشیم انسان هستیم.
من به نوشتن ادامه خواهم داد. برای این ادامه خواهم داد که به قدرت حقیقت و کلماتم باور دارم. من می دانم حقایق می توانند پایه های متزلزل ریا، مسلمانی کاذب، انسانیت کاذب و بی عدالتی و نابرابری را سرنگون کند. قصه های ما زنان افغان و کلمات ما بسیار نیرومند هستند. مبارزه با قلم مبارزه ای است طولانی با چالش ها و موانع زیاد اما مبارزه ای است ارزشمند که با آگاهی و بیداری اذهان می انجامد. گاهی ممکن است کسانی برای شنیدن حرف های من آماده نباشند و خشمگینانه و به شیوه ی غیرعقلانی و غیر انسانی بخواهند در برابر من بایستند. می دانم که با موانع و چالش هایی که در راه این مبارزه مواجه خواهم شد، اما ذات و ماهیت مبارزه ام و امید هایم برای زنانی که در عدالت و برابری زندگی کنند مهمتر است. 

زن بودن در جاده

شهرزاد اکبر

پیش نویس: شام بود. در جاده بودم. مشغول رانندهگی به سوی خانه. کرولایی سرخ کنارم توقف کرد و راننده که مردی خشمگین بود، با حالتی دشمنانه به سویم نگریست و چند دشنام را فریاد زد. متوجه شدم که همین موتر بود که چند دقیقه پیش دستم را قید کرد. بعد، متوقف شد تا راهم را ببندد. اول فکر کرده بودم تصادفی است، بعد متوجه شدم در پی آزار من است. آخرین باری که مزاحمم شد، نزدیک خانۀ مان بود. تصادف شده بود. موتر کرولا به پایه خورده بود، محکم. دو تایرش در هوا بود. کسی هارن کرد. نگاه کردم، همان کرولای سرخ، همان مرد و مردانی که در موترش بودند، همه به من خیره شده بودند، به شمول دخترکی که در چوکی پشت سر نشسته بود. به تصادف اشاره کرد. به من اشاره کرد. فریاد زد. با خنده ای خشم آلود و ترساننده برای من آرزوی تصادف کرد. لحظه ای مبهوت ماندم: من چه ضرری به او رسانده بودم؟ به پاس کدام نامهربانی یا ظلم سزاوار چنین نفرینی بودم؟ چرا او با من چنین دشمن بود؟ بعد به یاد آوردم: من زنم و از او و امثالش بی نیازم و راننده گی ام نشانه ی این است که نه در خانه، و نه در گور، بلکه مثل او در جاده ام. و این، او را می ترساند و این خشم، فرزند آن ترس است.

  

دختر، نفس بکش. کمربندت را ببند. به خودت باور داشته باش.

جاده های این شهر نامهربانند. توقع مراعات و مهربانی را کاملا از دل بدر کن. دل شکستگی ات کمتر می شود. آستانه تحملت بالا می رود.

راهت را می گیرند. دستت را قید می کنند. به ناحق هارن می کنند. همه این کارها را در حق همه می کنند، اما وقتی بدانند زنی، گستاخی شان بیشتر می شود.

پسران نوجوان ممکن است سنگریزه به سویت پرتاب کنند، چون می دانند که زن هستی، از موتر پیاده نمیشوی، لت و کوب شان نمی کنی.

کودکان اسپندی عمدا سر راهت قرار می گیرند، بعد  بلند جیغ می زنند که وارخطا شوی.

زن و مرد، تصورشان این است که چون زنی، نمی توانی راننده گی کنی.

بعضی ها، به ناحق، راهنمایی ات می کنند.

بعضی ها، دشنام می دهند، فریاد می زنند، ریشخندت می کنند.

چسپیده به موترت توقف می کنند تا بترسانندت.

مردان جوان مست موترت را دنبال می کنند.

مردان پیر یا جوان، مست یا هوشیار، تلاش می کنند بترسانندت. مرعوبت کنند.

جاده های شهر، آیینه ای از زنده گی است. از زنده گی در این سرزمین. برای یک زن.

در سرزمینی که سالها خشونت، وحشت و نامهربانی سکه های رایجش بوده است.

در سرزمینی که همه یا زور می گویند، یا در آرزوی روزی هستند که بتوانند زور بگویند.

در سرزمینی که مهربانی، کمیاب ست.

در سرزمینی که بدترین کابوس خیلی ها، توانمندی زنان، استقلال زنان، خودباوری زنان است.

در سرزمینی که مردم از زنان مستقل، تحصیل کرده، شجاع، سر بلند و قوی، بیشتر از زلزله، سیل و یا جنگ می ترسند.

دختر، مرعوب نشو. کم نیاور. نترس از کسانی که از تو می ترسند. از تصور شگوفایی ات، کمالت، عروجت.

بدان تنها نیستی. دیگرانی مثل تو نیز در این مسیر هستند.  کسانی که با تو همراه و همدلند.

 سرت را بلند بگیر. مسیرت را تعیین کن و برو.

و نگذار هیچ چیزی متوقفت کند.

نگذار هیچ دشنامی تمرکزت را بر هم بزند.

نگذار تلخت کنند، مثل خودشان. برده خشمت کنند، مثل خودشان. تاریکت کنند، مثل خودشان.

هر نشانه کوچک مهربانی را که می بینی، از تشویق پولیس و ترافیک، تا مهربانی مردان استثنایی یا نگاه تحسین گر یک دختر جوان،  گرامی بدار. ذخیره کن.

تبسم به لب داشته باش. به زورگویی تن نده. حق کسی را تلف نکن. بگذار موسیقی دلخواهت در موتر طنین بیاندازد. باد با موهایت بازی کند. چشم به جاده داشته باش، دل به مقصد.

مهم تر از همه، مواظب خودت باش. تو ارزشمندی.

نامه ای به یک آزاردهنده

نورجهان اکبر

سلام آقا،

نامت را نمی دانم اما شاید به خاطر داشته باشی که حدود یک هفته بعد از عید سعید فطر در بازارِ ده افغانان از کنارم گذشتی. شاید مرا به خاطر داشته باشی. من همان زن جوانی هستم که با پیراهن سرخِ دست دوزی شده و پطلون سیاه کنار یک کراچی ترکاری ایستاده بود و چانه می زد. وقتی از کنارم گذشتی از باسنم چُندک گرفتی. من سرخ شدم. مرد پیری که ترکاری می فروخت متوجه شد اما چیزی نگفت. او شاید هر روز شاهد صحنه هایی شبیه این است. این اتفاق برای من چندین بار در پل باغ عمومی، لیسه مریم و یا ده افغانان افتاده است. دوستانم هم برایم تجربیات مشابهِ خود را قصه کرده اند. اما امروز من بیشتر خجالت کشیدم چون این پیرمرد متوجه شد. من به جای تو شرمیدم.

دنبالت دویدم و از بندِ دستت محکم گرفتم. ترسیده بودم و عرق به سرعت از پیشانی ام می ریخت، اما شروع به فریاد زدن کردم: چرا اینطور کردی؟ چطور جرات کردی؟ آیا در خانه در مقابل اعضای خانواده ات هم این طور رفتار می کنی؟

تو در مقابل بلند تر فریاد زدی، مثل اینکه یک مسابقه باشد و هر که صدایش بلند تر بود ببرد: دخترِ دیوانه! من هیچ کاری نکرده ام. تو ارزش این را نداری که من کاری کنم.

هنوز هم می شرمیدم به دیگران بگویم چی کرده ای. تو شاید به خاطر داشته باشی که همه چگونه به ما می نگریستند. زنان دیگر به من می گفتند که آرام شوم و گپ را کلان نکنم چون فقط به آبروی خودم لطمه وارد می کنم، اما من تصمیم نداشتم خاموش باشم. به زودی چند نفر پولیس آمدند و ما را به حوزه بردند.

مرد قد بلندی که شاید افسر پولیس بود از من خواست برایش بگویم که چی اتفاقی افتاده. من برایش قصه کردم. تو دهانت را باز کردی تا چیزی بگویی، اما افسر فریاد زد: تو چُپ باش!

بعد از چند لحظه او شروع به زدنِ تو کرد. تو روی زمین افتاده بودی و او با پاهای بزرگش که با بوتِ چرمیِ محکم پوشانده شده بود ترا لگد می زد. از ابرو هایش عرق می ریخت. او هم به اندازه‌ی من عصبانی بود.

تو را دوباره ندیدم اما دوستی که همراهت بود مرا تا خانه دنبال کرد و همه راه آزارم داد: چی شد دگه؟! کدام کار دگه خو نکد که ایقه زورت داد.

حرف های وقیح او را تا حال به خاطر دارم، اما آن روز بسیار خسته بودم و نمی توانستم برای بار دوم بجنگم.

تو و دوستت به احتمال زیاد خود را مسلمان و با غیرت می دانید. شاید شما هر جمعه به مسجد هم می روید که نماز بخوانید و یا شاید بیشتر از یک بار در هفته نماز می خوانید. شما شاید به زنان تان می گویید که از خانه بیرون نشوند چون دنیا پر است از مرد های بدی که به آنها ضرر می رسانند. شما شاید حتی فکر می کنید که حق دارید به بدن من دست بزنید چون فکر می کنید که یک زنِ «خوب» تنها در سرک ها چی می کند آنهم در بیروبارِ بازار. خواهرانِ شما شاید زنانِ «خوب» باشند چون بدون شما از خانه بیرون نمی شوند. شما فکر می کنید اگر من زن «خوبی» بودم در خانه می بودم. این سرک ها به مردان تعلق دارد.

من این نامه را نوشتم تا برایت بگویم که من هرگز نخواستم تو لت بخوری و تحقیر شوی، اما من از اینکه در مقابلت خاموش نبودم پشیمان نیستم. نوشتم تا برایت بگویم که من می دانم چی طرحی در ذهن داری. تو می خواهی مرا بترسانی، تهدید کنی و در خانه حبس کنی. به نظرت خانه برای من جای خوبیست چون آنجا نگهداری از کودکان و اطاعت از مردی که روزی شوهرم خواهد شد را خواهم آموخت. تو می خواهی که من از دنیای بیرون از خانه ام بترسم و هرگز راهم و جایم را در آن نیابم. تو می خواهی من به این باور برسم که یگانه جای امن و مناسب برای من خانه ام است. اما من برایت می نویسم که بگویم که جای من و هر زن دیگر در سرک های شهر ما، در مکاتب، در اکادمی پولیس، در پارلمان، در کابینه، در مسجد، در اتحادیه کارگران، در مبارزه، در مجلس سنا، و یا هر جای دیگری که بخواهیم است. نه تو، نه مرد یا زنی دیگر، نه طالبان، نه دولت، هیچ کدام این توانایی را ندارند که مرا مجبور به پذیرفتن طرز تفکری کنند که مرا کمتر از تو می پندارد و اعتماد به نفسم را از من سلب می کند. هیچ کس نمی تواند به من این دیدگاه را تحمیل کند که یگانه جای امن برای من آشپزخانه و اتاق خواب است و یا اینکه من توانایی دفاع از خودم را ندارم. زنان زیادی هستند که در اتاقِ خواب توسط شوهران شان مورد تجاوز قرار می گیرند. زنان زیادی هستند که در آشپزخانه بدن شان با سیخ های داغ کباب سوزانده می شود. بدون اعتماد به نفس هیچ جای دنیا برای من امن نیست.

من هر روز از خانه ام بیرون خواهم شد و با شجاعت روی سرک های شهر خودم قدم خواهم زد، نه بخاطر این که نیاز دارم بلکه به این دلیل که می توانم و آزار و اذیتِ تو این توانایی را از من نمی گیرد. من به خاطر قباحت تو دیگر احساس شرمندگی نخواهم کرد. من به خاطر حفظ «آبرو» دیگر خاموشی را به حق طلبی ترجیح نخواهم داد. این نامه را نوشتم تا بدانی که زنی با لباس سرخ، زنی که تو آزارش دادی، دوباره به بازار خواهد آمد.

با مقاومت،

زنی با پیراهنِ سرخ


 

نامه ای به زن
خدیجه مرادی

سلام بانو!
در سرزمین من، زمان و مکان آبستن خشم و تجاوز است. تجاوز به حق دیگری، تجاوز به آشنا، بیگانه و حتی تجاوز به حق خود، و باز هم بوی تعفن «عدالت» در این سرزمین. گویی «نگون بخت تر» از زن، در این سرزمین، موجودی دیگر پا به بر عرصۀ هستی ننهاده. به هر سو می نگری تصویری از خشم و تجاوز به این مخلوق «سیه بخت» را می بینی که انگار برای سوختن و ساختن در این «خراب آباد» فرود امده است. شب ها و روز ها را به این امید، به نظاره می نشینی که شاید، دمی از شنیدن ناله ی جانکاهش آسوده شوی . به خود دلداری روزهای بهتری را برای زنان و دختران این سرزمین می دهی.می جنگی، تلاش می کنی و برای بودن، انسان بودن و آزاد زیستن از بند خشم و ددمنشی هم نوع، گذر زمان را رصد می کنی؛ اما نمی شود.
اینجا کمک کردن به تو ننگ است و سلام کردن به تو اتهام، اما تجاوز به تو نشان «مردانگی» و تهمت به تو ، کارا ترین سلاح برای بدنام کردم حریف در جنگهای فامیلی و قومی و … همیشه این تو هستی، بانو، که باید تاوان هوس و خشم هم نوعت را بپردازی. اگر بکوشی که خودت باشی با حفظ هر آنچه که برایت به عنوان یک انسان ارزشمند است، باز هم برای بقا در این جامعۀ به لجن نشسته، مجبورت می کنند که گودیی بیش نباشی و یا اینکه از جمع خارجت می کنند تا درس عبرتی باشی برای زنان دیگری که در فکر مقاومتند.
این یک واقعیت اجتماعی جامعۀ ماست: زن، چه تحصیلکرده باشد و یا بی سواد، از دید این فرهنگ غرق شده در گنداب تعصب و جهل، انسان نیست، خواه مادرشان باشد یا خواهر ، دختر و یا همسر . زن «سیاسریست» از طایفۀ سیه بختان روزگار .
می دانی، بانو، حتا آنگاه که شوخی می کنند ،تفریحشان تحقیر شماست. و آنگاه که اعتراض می کنی به پشتوانۀ هم، «یاغی» می خوانندت تا باشد که دیگر پا را از سکوت فراتر ننهی.
تحصیلکرده باشی یا بی سواد، زن خوب، زنی است که وانمود کند نمی فهمد، نمی بیند، نمی شنود و تایید کننده برتری مردانی هست که او و هر آنچه از انسانیتش با اوست را هیچ می انگارند.
از دید جامعۀ ما، زن خوب، «خوب» می شوید؛ اما نه ظرفها، بلکه ذهن خسته خویش را از اندیشیدن. زن خوب، «خوب» جارو می کند؛ اما نه منزل، بلکه وجودش را از داشتن هر گونه احساس زندگی. زن خوب، «خوب»زندگی می کند فقط در چهار دیوار خانه که اگر پا را از آن برون نهاد، او دیگر»زن خوب» نیست، خواه برای تحصیل باشد و یا کار و فعالیت، چون او یک زن است.
همین است که اگر گاه گاهی هم زنی بفهمد، درک کند و فریاد برآورد تا حق خویش را مطالبه کند، با انواع فشارهای اجتماعی رو به رو می شود و در این میان، سیستم فاسد قضایی کشور نیز، همیشه زن را در دهلیزها و دالان های محاکم ،قربانی سکوت می سازد. قانون برای بیچارگان تطبیق می شود و گردن کشان، آسوده بال، بر چهره ی قانون آب دهان می اندازند. در پایان فریاد می زنند که اینجا، افغانستان است، همشیره.
اینجا اگر مردی به زنی توهین کند، ننگ و عار نیست بلکه نشان مردانگی است. اینجا، هر چه صدای یک مرد در مقابل یک زن بلند تر باشد به همان اندازه «بزرگی» می یابد. اما اگر کسی رفتاری انسانی داشته باشد به هزار و یک فساد متهم می شود.
اه، بانو، دیگر داستانت تکراری شده و دردت زخمی ناسور. از همه مهمتر آن که همچنان قربانی هستی. ان هم نه قربانی جنسی دیگر، بلکه قربانی «جهالت» و «تعصب» که فعلا در این جامعه، جا خوش کرده است!
برایت فقط صبوری می خواهم و اگر حوصله داشتی توفیق تلاش برای رسیدت به حقت و اندکی نیز معرفت، انصاف و آگاهی برای دیگران. شاید کسانی پیدا شوند که در کنارت بایستند و نه در مقابلت!


 

برای تجلیل از روز زن به خود احترام کنیم

نورجهان اکبر

اجتماعاتی که ارزش های مردسالارانه در آنها حاکم اند، راه های زیادی را برای تقویت و مواظبت از آن ارزش ها به وجود می آورند. یکی از موثر ترین شیوه های اثبات برتری و مختص سازی قدرت به مردان و زنان ضد زن در این اجتماعات خورد کردن اعتماد به نفس و احترام به خود در زنان است. در افغانستان نیز، مثل اکثریت ممالک دیگر دنیا، در طول تاریخ به زنان و دختران آموزش داده شده است که نسبت به زنانه گی شان احساس تنفر کنند و خود را بر اساس معیار هایی که توسط جامعه ای مرد سالار و مرد پرور ساخته شده اند، تعریف کنند. به همین دلیل اکثر زنانی که با غرور در مورد زنانه گی و زن بودن می نویسند و یا در این عرصه کار می کنند و می کوشند هویت زن را دوباره تعریف کنند، نه تنها از جانب مردان محافظه کار و افراطی بلکه حتی توسط بعضی زنان هم مورد تمسخر، تهدید، بی احترامی و حتی خشونت قرار می گیرند.

دلیل اصلی این واکنش ها این است که با عادت ها و تبعیض ها به زنان و دختران می آموزیم که خود را ضعیف، درجه دوم، کم عقل، غیر منطقی، ناکارآمد و یا احساساتی بدانند و بنابراین نسبت به اینکه زنی حقش را برابر با یک مرد بداند حساسیت نشان دهند. یک دلیل دیگر این رفتار ها این است که احترام و زندگی اجتماعی زنان در جوامعی مانند افغانستان به شدت آسیب پذیر تر از مردان است. ما باید این طرز فکر که «هیچ چیز برای مردان عیب نیست» بزرگ شده ایم و متوجه شده ایم که تا حدی در جوامع مردسالارانه این ادعا حقیقت دارد. شخصیت اجتماعی مردان نسبت به زنان تقریبا آسیب ناپذیرست و تعریف جامعه از «بد» و «عیب» به شدت جنسیتی. مثلا آزار و اذیت یک زن در میان شهر عیب نیست، اما اگر زنی بلند بخندد، عیب است و یا تماشای فیلم های غیر اخلاقی که از انسانها به عنوان آلات جنسی استفاده می کنند برای مردان در پایگاه های انترنتی شهر عیب نیست، اما کار کردن یک زن در تلویزیون عیب شمرده می شود. تعریف ما از عیب توسط اجتماع ما شکل می گیرد وگرنه به صورت طبیعی «عیب» وجود ندارد. بنابراین بعضی زنان برای اینکه توسط اجتماع شان طرد نشوند، با صدا های عدالت خواهانه زنان دیگر و یا حتی با کار های انقلابی و متفاوت هر چند کوچکِ زنان دیگر مخالفت می کنند، حتی اگر در دل با آنها موافق باشند. اما این تلاش برای پذیرفته شدن توسط اجتماعی مرد محور خود نشانه ای از عدم اعتماد به نفس و احترام به خود است که انسان را متکی به تایید شدن از سوی کسی دیگر می سازد.

به همین دلیل ما زنان برای اینکه مورد قبول مردان واقع شویم خود را کمتر می دانیم و به خود بی احترامی می کنیم و حقیقتی تلخ تر این است که اجتماع این بی احترامی زنان نسبت به خودشان را مورد ستایش قرار می دهد.

یکی از نشانه های این بی احترامی تحمل و بردباری در مقابل ستم است. متاسفانه این واقعیت تلخ وجود دارد که ایستاده گی در مقابل بعضی جبر ها می تواند باعث ایجاد خطرات بزرگ برای زنان شود و بنابراین نمی توان از همه توقع داشت که این خطرات را بپذیرند، اما بعضی اوقات ما بی عدالتی هایی را که می توانیم مورد نقد قرار دهیم را هم نادیده می گیرم. مثلا اکثر زنان در مقابل آزار و اذیت در خیابان ها و محلات عمومی خاموشی می گزینند و یکی از دلایل این سکوت این است که در ناخودآگاه خود به این باور غلط رسیده ایم که این آزار ها جزیی از رفتار طبیعی از سوی اجتماع است و نه تنها عیب نه، بلکه به جا هم هستند. بنابراین خود و یا زنان دیگر را به خاطر موجودیت این مشکل ملامت می کنیم. یک مثال دیگر بردباری در مقابل خشونت یا تبعیض در خانواده هاست. مثلا اگر برادر ما تصمیم بگیرد که نمی خواهد ما بیرون برویم یا در محفل عروسی یکی از دوستان یا در برنامه ای فرهنگی شرکت کنیم، ما بدون مخالفت این اجبار را می پذیریم چون به خود به عنوان یک انسان مستقل، که بتواند خودش تصامیم شخصی خود را بگیرد، باور نداریم. امکان دارد از واکنش به سرپیچی خود هم هراس داشته باشیم، اما دلیل اصلی این که خاموشی می گزینیم این است که به جانب مقابل در بی احترامی به خود ما حق می دهیم. البته مبارزه کردن با نابرابری ها سخت است و خطرات خود را دارد، اما برای اینکه ما به خود احترام کنیم و دیگران به حقوق ما، باید در قدم اول بیاموزیم که خود را به عنوان انسانی مستقل ارج بگذاریم چون امکان دارد یک تعداد انسان های خوب بدون درخواست ما به حق ما احترام کنند و ما را برابر پندارند، اما اکثریت از کم بودن فرصت ها برای ما و عدم اهمیت حقوق ما استفاده می برند و از مزایایی، که از این سبب به دست می آورند، لذت می برند.

مثال دیگری از بی احترامی به خود نحوۀ مهرورزی ما زنان است. چه در روابط زناشویی و یا در مهرورزی به نزدیکان و دوستان مان، ما زنان به صورت افراطی از خود گذر هستیم و عشق را در از خودگذری یک جانبه می دانیم. دلیل اصلی این طرز فکر هم این است که دیگران ما را برای از خودگذری مان تمجید می کنند. گذشت در روابط انسانی و عاطفی باید دوطرفه باشد. از خودگذری در نفس خود خصلت بدی نیست، بلکه می تواند نتایج مثبت داشته باشد، اما زمانی که در روابط اجتماعی و خانواده گی زنان همیشه نقش انسان از خود گذر را ایفا کنند و این نوع مهرورزی دو جانبه نباشد، زن به صورت داوطلبانه اولویت ها، ارزش ها، آرزو ها و اهداف خود را قربانی دیگران می کند. هر دو عادت، خودگذری کامل و افراطی زنان، خصوصا مادران، و بردباری و تحمل در مقابل تبعیض و بی احترامی، در زنان مورد تمجید قرار می گیرند. زن خوب کسی است که همه چیز را تحمل کند و همیشه دیگران، خصوصا نزدیکان مرد خود، را نسبت به خود اولویت بدهد. با احترام کردن به خود، ما زنان می توانیم این تعریف مردسالارانه از زنانه گی را تغییر دهیم و این در درازمدت دستاورد بزرگی برای ما خواهد بود و باعث خواهد شد زیر بار ارزش های مردسالارانۀ اجتماع نشکنیم. بنابراین حتی اگر برای روز زن هیچ برنامه ای نداریم، حداقل باید به خود تذکر بدهیم که احترام به خود را تمرین کنیم.

 

مرد و زن!

فریما نوابی

اینجا، اگر مرد هستی، اشرف مخلوقات هستی. ولی اگر زن هستی، عنصر دوم جامعه شمرده می شوی.

اگر زن کار خوب می کند او را به این الفاظ تشویق می کنند:چی کار مردانه ای کردی، چی زن مردانه ای، مثل مردها است.حال اگر مردی کار نامناسبی نمود با این صفات بمبارد می شود: کار زنانه، چی مرد زن ذلیلی.

زن و زنانه یعنی توهین و خوردشماری، حقارت و ذلالت.

اگر مرد حرف می زند حقش است. اجازه دارد. آخر او مرد است. ولی وقتی زن حرف می زند زبان بازی می کند. اگر از حق اش دفاع می کند، «شلیته» خوانده می شود. اگر آوازش بلند می شود، «لچر» است.

وقتی زنی، مرد زندگی اش را از ارتباط با زنان دیگر منع می کند، حسود است ولی اگر مردی این کار را نماید با غیرت است. آفرین ش!

اگر مرد چست و چالاک است، به او «لایق» و «با استعداد» گفته می شود. اگر زن این صفات را داشت «بی حیا» و «بی شرم» است. زن نباید تیز تیز راه برود. او همیشه باید سر به زیر باشد و نگاهش را پایین نگاه کند.

اگر مرد سگرت کشید و شراب نوشید، مرد است. خیر است. جوانی و کاکه گی می کند. ولی زن اگر این کار را بکند، هرزه و بازاری است. مرد دوست دارد با یک زن دیگر خوشگذرانی کند ولی اگر زن خودش چنین کاری نماید مستحق مرگ است.

اگر زن اجتماعی و مودب باشد، «بد اخلاق» خوانده می شود حتی ممکن است کسی حاضر به ازدواج با او نباشد. اگر مرد دوست دختر داشت، افتخار است. هر چی تعداد دوست دختر ها، بیشتر افتخارات او بیشتر.

اگر مرد با زنی بیست سال خوردتر از خودش ازدواج کند، عیبی نیست، ولی اگر زنی با مردی یک سال جوانتر از خودش ازدواج نماید «مکار، «پیر» و «مسخره» خوانده می شود. همه به سوی او انگشت بلند نموده و می گویند: شوهر بیچاره اش جوان تر است.

اگر مردی در شصت سالگی ازدواج نماید عیبی نیست، ولی زن بعد از سی سالگی «خانه مانده» گفته می شود.

اگر مرد تمام عمر مجرد بماند کسی حالت مدنی او را دلیل اشتباهش نمی پندارد، ولی وقتی زن مجرد باشد، عقده ای و مریض گفته می شود و در هر اشتباهش حالت مدنی اش یادآوری می شود.

ولی مرد… مرد هیچ عیبی ندارد!

چرا همه ما فراموش می کنیم که از دامن یک زن به دنیا می آبیم، در آغوشش پرورش میابیم و در پناهش  یک انسان مفید می شویم؟ چرا وقتی جوان می شویم، تحصیل می کنیم و شخصیتی برای خو د می شویم، می گویم عقل زن ناقص است بدون اینکه یک لحظه فکر کنیم که چطور موجودی که عقلش ناقص باشد یک موجود کامل، هوشیار و بالغ به اجتماع تقدیم می کند؟  آیا مادر ما ناقص است؟ خواهر ما ناقص است؟ همسر ما ناقص است؟ دختر ما ناقص است؟ اگر همۀ اینها ناقص باشند پس ما چگونه می توانیم کامل باشیم؟


 

بچرخ

شهرزاد اکبر

جهان منصفانه نیست. جهان هیچ وقت منصفانه نبوده است.

باید جنگید. با تمام وجود.

و هوشیارانه.

باید به خود باور داشت.

و خوب ماند. خوب بود.

باید مایوس نشد.

تسلیم نشد.

بچرخ. بچرخانش.

زنده گی را بچرخان.

و بعد، ضعف هایت، نقاط قوت می شوند. زخم هایت، سرچشمه نیرویت.

و خشمت. خشم، که ویرانگر است، که بازدارنده است، که کور است.

ایجادگر، پیش برنده و بصیر می شود.

خشم، چشمت را می گشاید، نیرویت را متمرکز می کند و کمکت می کند عنان زنده گی ات را به دست گیری.

عنان زنده گی ات را به دست بگیر دختر. حداقل به شعارهای خودت باور داشته باش. عمل کن. منتظر نمان. خودت را درجه دوم نساز. به کسی تکیه نکن.

سخت است. می دانم. روزهایی هست که نفست می برد، که می خواهی درها را بر هم بکوبی، بارت را ببندی و بروی. روزهایی هست که میخواهی تسلیم شوی. دراز بکشی برای صد سال دیگر. به خوابی همیشگی فرو بروی.

روزهایی است که میخواهی همه خشمت را فریاد بزنی. همه پیوندها را بگسلی. بعد، در هم شکسته، در گوشه ای بپاشی.

روزهایی است که با خودت کم حوصله می شوی. از احساساتی بودنت خسته می شوی. از خوش بین بودنت. از تسلیم نشدنت. از سرسختی ات.

اما باید بپایی دختر. باید بجنگی دختر. باید، گاهی آرام، شیرین و متین، زنده گی را بچرخانی، آنگونه که حتی خودش هم نداند.

باید، درهای بسته را روی پاشنه بچرخانی. سیاهی را به سفیدی مبدل کنی. زهر را به قند.

گاهی باید خودت بچرخی. کمی جا بجا شوی. کمی عقب بنشینی، تا دوباره زنده گی را با جهشی به قلبش غافلگیر کنی.

به یک رقص می ماند دختر. به رقص با یک همراه رقص جدید. یک رقص جدید. یک رقص بی قانون. غافلگیر کننده.

و در تمام مدت، باید بخاطر داشته باشی لذت را. باید از این رقص لذت ببری دختر.

گاهی باید، روی سخت زنده گی را، روی بد زنده گی را، و خود را به جانب دیگری چرخاند.

بچرخانش.


 

جنبش زنان: روایتی به بزرگی تمام تاریخ

حمیرا ثاقب

زمانی که بخواهیم شکوه مبارزات و اوج فعالیت های آزادیخواهانۀ زنان افغانستان را در طول تاریخ کشور به بررسی و تحلیل بگیریم، متوجه یک نکته اساسی میگردیم و آن عبارت است از برابری جنسیتی و اعادۀ حقوق زنان آنهم در جامعۀ سنتی افغانستان که به انزوا کشیدن زن، سلب حقوق انسانی اش و فرایند چالش های متعدد فرا روی زنان همواره تبدیل به یک نگرانی اساسی در میان جامعۀ زنان در طول دوره های تاریخی بوده است.

با اینحال نهضت زنان و یا جنبش های مستقل زنان افغانستان از گذشته های دور به این طرف تبدیل به یک آدرس آرمانی برای خواسته های برابرخواهانه و معادلۀ جدی جهت مقابله با قاعده های مرد سالارانه گردیده است؛ به استناد روایت های تاریخی میتوان خواسته های قدرتمند و تشکل پذیر زنان را از دورۀ شاه امان الله؛ پادشاه مشروطه خواه افغانستان بدینسو تعقیب نمود، اما در این میان حضور جدی و مبارزات دوامدار ملکه ثریا تأثیر فزاینده بر مبارزات بعدی زنان داشت. حضور جدی ملکه ثریا همراه با دیگر زنان در محافل، مناسبت ها، سفرها و ایجاد فضای باز برای بانوان کشور طبعا مورد خواست گروه های سنتی و عمدتا مذهبی نبود و  گروهها و جریانات مذکور این آزادی ها را بر خلاف ععنعنه و مذهب دانسته در صدد تضعیف حضور و مشارکت زنان در صحنه های سیاسی و اجتماعی بر آمدند. در این دورۀ تاریخی که نقطۀ عطف مهمی برای جریان پرشتاب مبارزات زنان به حساب می آید شفاخانه مستورات جهت تدوای و معالجه نسوان گشایش یافت و همچنان مکتب نسوان در سال ۱۹۲۸ ایجاد گردید و حتی تعدادی از دختران به تاریخ ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۸ جهت تحصیل به ترکیه اعزام گردیدند. حضور سیاسی زنان نیز به صورت برجسته ای نمودار گردید و نزدیک به ۵ تن از زنان در انتخابات به لویه جرگه راه یافتند. این دستاوردها برای زنان و آزادی های دیگر در ساختار حکومت شاه امان الله از سوی ملایان و افراد مذهبی مورد انتقاد و سپس توسط عوامل خارجی به براندازی این حکومت مشورطه خواه منجر گردید.

هر چند زنان بار دیگر با افت و خیزهای مختلفی پس از آن روبرو شدند اما در زمان محمد ظاهر شاه بار دیگر زنان بر سکوهای قدرت قرار گرفتند و حتی چوکی های وزارت را بدست آوردند. کبری نورزایی به عنوان اولین وزیر زن و به حیث وزیر صحت عامه ، شفیقه ضیایی به حیث وزیر در کابینه دکتور عبدالظاهر، صالحه فاروق اعتمادی وزیر کار و امور اجتماعی و نقش  زنان دیگری چون رقیه ابوبکر، قمر جان، شاهدخت بلقیس و میرمن زرین نوری جرقۀ امیدی را در میان زنان کشور بوجود آورد. طبعا حضور سه وزیر، چهار وکیل، دو سناتور و دهها پروفیسور و استاد پوهنتون از جامعه زنان در دورۀ شاهی موضوعی بود که بار دیگر محافظه کاران تلاش داشتند تا با تمام امکانات با روند رو به رشد انکشافات مدنی، سیاسی و اجتماعی زنان به مقابله برخیزند.

با روی کار آمدن نظام کمونیستی در افغانستان، جنبش زنان، ماهیت خود را تغییر نداد و با ساختار متفاوتی این روند را ادامه داد، آناهیتا راتب زاد، معصومه عصمتی بعنوان وزراء و همچنان ثریا پرلیکا، حمیده شیرزی، کبری علی، مومنه بصیر و جمیله کشتمند تحت تشکلی به نام سازمان دموکراتیک زنان؛ مطالبات سیاسی و اجتماعی زنان را در آن دوره به پیش میبردند. طبعا برخی از زنان فعال در کشمکش های سیاسی و رقابت های احزاب جان شان را از دست میدادند در این میان زن ستیزان با سوء استفاده از باورهای مذهبی به تصفیه سازی های سیستماتیک علیه زنان اقدام میکردند. این روند در دورۀ مجاهدین صورت جدی تری به خود گرفت و حضور زنان تحت قوانین بسته ای علیه زنان به اجراء در آمد. قانون»حکم ستر زنان» از جمله محدودیت های جدی بود که علیه زنان در این دوره به منصۀ اجراء گذاشته شد. آغاز درگیری های داخلی میان احزاب جهادی، تنزل قهقرایی شیرازه های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی سبب گردید تا زنان نتوانند عرض اندام کنند و برای دفاع از حقوق و ارزش های جنسیتی خود به پا خیزند. در این دوره بود که مهاجرت مرحلۀ اول فعالان حقوق زن و کارگزاران سیاسی زنان به خارج از افغانستان آغاز یافت و عملا ما شاهد فرار نخبگان زن به دیگر کشورها بودیم. این درست زمانی بود که صدای میلیون ها زن در زیر موشک ها، گلوله باران و وحشت درگیری های داخلی به گوش جهانیان نرسید و زنان بسیاری قربانی تجاوز جنسی، پدیدۀ بیوه گی، فقر و مهاجرت شدند؛ حتی می توان گفت که زنان؛ قربانیان اصلی جنگ در افغانستان گردیدند و تعدادی بیشماری از آنان کشته شدند.

با حاکمیت طالبان زنان با محدودیت های بیشتری روبرو شدند. آنها عملا به انزوا و خانه نشینی محکوم گردیدند، پوشیدن چادری الزامی شد، بدون محارم شرعی حق خارج شدن از منزل را نداشتند. از کار منع و حضور زنان در اجتماعات بصورت قاطع ممنوع اعلام گردید. قوانین مختلفی چون سنگسار به اجراء در آمد و مکاتب دخترانه مسدود و بیوه زن ها به گوشه خانه هایشان رانده شدند.این قوانین پس از مدت کوتاهی تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر نظم یافت و برای عدم حضور زنان در اجتماع، حجاب اجباری و دیگر مسایل قوانین سخت گیرانه ای تنظیم گردید. با اینحال در شهر کابل و بیرون از آن زنان زیادی با پذیرفتن خطرات بسیار به عنوان معلم به دختران در مکاتب مخفی درس میدادند. در حقیقت میتوان گفت که این زنان در آن دورۀ وحشتناک توانستند خدمات قابل قدری را به جنبش زنان افغانستان انجام دهند و تا حدودی برای انکشاف تحصیل و آگاهی دختران بکوشند.

اینجا بود که مرحلۀ دوم مهاجرت فعالان زن به خارج از کشور شورع شد و بسیاری از آنان مبارزات خود را در کشورهای همسایه و اروپایی و امریکایی ادامه دادند اما بودند زنانی چون ثریا پرلیکا، شفیقه حبیبی، جنرال سهیلا صدیق و دهها زن سرشناس دیگر که از کشور خارج نشدند و آگاهانه در داخل افغانستان و با توجه به حاکمیت شدید طالبان در کنار زنان، بیوه ها و دختران در معرض خطر قرار گرفتند. داستان های زیادی از رویارویی زنان با افراد طالبان وجود دارد که مستلزم جمع آوری آنان میباشد حتی حکایاتی وجود دارد که زنان همواره در مقابله با طالبان مخصوصا افراد ریاست امر به معروف و نهی از منکر قرآن به همراه داشته و خطاب به آنها و نشان دادن قرآن از آنها میخواستند که آیتی را نشان دهند که عدم حضور زنان و پوشیدن اجباری چادری را مشخص کرده باشد و حتی خانمی به نام ساجده در مقابل خشونت افراد طالبان لباس هایش را کشیده و اعتراض خود را به این صورت نسبت به پوشش های سختگیرانۀ این نظام نشان داد.

با سقوط حاکمیت طالبان؛ جامعه جهانی در کنفرانس بن بر روی ایجاد حکومت جدید در افغانستان و مشارکت زنان در بدنۀ دولت حمایت های خود را اعلام نمودند. حضور زنان از جمله پیش شرط های جامعه جهانی بر تداوم کمک ها به افغانستان بود؛ بدین منظور در تشکیل کابینه؛ وزارتی به نام وزارت امور زنان ایجاد گردید.

سال ۱۳۸۰ ش. سال امید، تغییر و حضور دوبارۀ زنان پس از گذشت سالهای اختناق، خشونت و دیکتاتوری بود. زنان اینبار به دفاتر، پوهنتون ها، مشاغل آزاد و موسسات راه یافتند. حمایت از زنان در قالب موسسات غیر دولتی شکل جدی تری به خود گرفت. زنان به پارلمان و شوراهای ولایتی راه یافتند، حضور در بدنه های حاکمیت و مسایل سیاسی رنگ تازه تری به خود گرفت. دیگر پوشش اجباری چادری، محکومیت در خانه نشینی و دور ماندن از صحنه های سیاسی و اجتماعی رنگ و بوی خود را از دست داد و عملا زنان در بخش های مختلف سیاسی و دیپلوماتیک قرار گرفتند حتی این زنان با توانمندی های خود حضورشان را در نهادهای امنیتی تثبیت کردند. حضور زنان و دختران در رسانه ها جرقه های امید دیگری را در میان زنان افغانستان پدیدار گردانید، آنها میتوانستند در جهت دهی افکار عامه سهیم شوند و در بسیاری از برنامه های تفریحی اشتراک نمایند.

با این همه؛ خشونت ها علیه زنان ادامه داشت، از خشونت های سیاسی و اجتماعی گرفته تا خشونت های خانوادگی بصورت یک اهرم فشار بالای زنان تطبیق می گردید. گوش و بینی بسیاری از زنان و دختران در خشونت های خانوادگی توسط اعضای فامیل شان بریده میشد، در مواردی هم به بدترین شکل ممکن کشته میشدند، فرار از منزل بصورت تأثر آوری ادامه می یافت، برخی از زنان در محکمه های قبیلوی بدون در نظر داشتن عدالت، تحقیقات و طی مراحل قضایی سنگسار میشدند. از سوی دیگر فعالان حقوق زن، پولیس زن، خبرنگاران و چهره های سرشناس زنان مورد تهدید، ترور و کشتن قرار می گرفتند.

هر چند حمایت های زیادی از زنان در طول ده سال گذشته صورت میگرفت و جامعه جهانی برای این حمایت میلیون ها دالر به مصرف رسانیده است اما میتوان گفت که این کمک ها تأثیر چندانی بر روی بهبود وضعیت زنان در افغانستان نداشته است بلکه این حمایت ها و مصرف  مبالغ گزاف در راستای تأمین حقوق زن به کانال های مشکوکی راه پیدا می کرد که همانا استفاده جویانی بودند که حضور زنان را برای ادامۀ یک حاکمیت مرد سالار در خطر می دیدند.

هر چند صدها نهادهای مدافع زنان با حمایت های پولی جامعه جهانی سر بالا کردند، تعداد وکلای زن در پارلمان بصورت قابل توجهی افزایش یافت، بر رقم کارشناسان و تحلیگران مسایل زنان افزوده شد، برنامه های مربوط به زن در رسانه های صوتی، تصویری و چاپی گنجانده شد، زنان زیادی در بخشهای مختلف حکومتی به کار گرفته شدند و مشکلات زنان افغانستان در قالب های مختلف به مردم جهان به تصویر کشیده شد اما باز هم خشونت، بی عدالتی، زن ستیزی و عدم برابری جنسیتی نه تنها به زوال و فنا منجر نگردید بلکه این عوامل صورت جدی تری به خود گرفته و قوانین ضد زن بصورت آرام و پنهانی در لایه های مخفی مردسالاری آشکار و نمایان گردید.

اما در میان این همه نگرانی ها جنبش زنان، رویکرد متفاوتی از این روند ده ساله داشت. بسیاری از فعالان حقوق زن با دقت کامل این رویدادهای نگران کننده را تعقیب میکردند و بصورت آگاهانه و جمعی در رفع مشکلات زنان چاره سازی نموده و با نهادهای ذیدخل برای بیرون رفت گرفتاری های زنان افغان به تماس میشدند.

این خیزش های حق طلبانۀ زنان بصورت کاملا خود جوش طراحی و اقدامات مقتضی بعمل می آمد. یکی از حرکت های مهمی را که میتوان برای مبارزۀ زنان عنوان نمود کمیته مشارکت سیاسی زنان افغانستان می باشد که این نهاد به هدف رسیدن زنان در هرم های قدرت و مشارکت جدی آنان در بسترهای سیاسی و حکومتی تلاش های فزاینده می نماید. ساختار تشکیلاتی این کمیته بصورت خود جوش بوده و اعضای آن تمامی فعالان زن و برابری خواهان جنسیتی را تشکیل می دهد. این تشکل بر اساس آرمان های جنبش واقعی زنان تلاش نموده است بصورت مستقل عمل نماید از این سبب حمایت مالی و سیاسی هیچ نهاد داخلی و خارجی را قبول نکرده و صرفا تلاش مینمایند تا بر اساس ارزش های مبارزات آزدیخواهانۀ زنان حرکت نموده و حتی جلسات خویش را به شکل دوره ای در دفاتر اعضای خود تدویر نمایند. به گفته داکتر عالمه از موسسان و طراحان این کمیته در ابتدا سه نفر طرح تشکیل این کمیته را ریختند و سپس یازده تن دیگر در قالب موسسین در سال ۲۰۰۴ و با شروع انتخابات ریاست جمهوری افغانستان آغاز به کار نمودند.هر چند این نهاد با حضور تعدادی از زنان که سالیان زیادی در راستای جنبش زنان افغانستان مبارزه نمودند به جریان افتاد  اما بعدها زنان دیگری با توجه به استقلالیت و اهداف بلند جنبش سراسری زنان افغانستان به آن پیوستند و در جلسات آن اشتراک نمودند.

کمپاین پنجاه درصد زنان افغانستان با همکاری مشترک کمیته مشارکت سیاسی زنان افغانستان، اتحادیه سراسری زنان افغانستان و بنیاد آرمانشهر با الهام از مبارزات حق طلبانۀ تاریخ زنان کشور بر اصل برابری جنسیتی و مشارکت مساوی زنان و مردان در ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی فعالیت های ثمر بخشی را در تاریخ مبارزات زنان به ثبت رسانده است. همچنان نهاد زنان جوان برای تغییر و دیگر زنان جوان و مبتکر تلاش بزرگی نمودند تا مبارزات خود را بصورت جدیدتر و مدرن تر در افغانستان اجراء نموده گام های قوی و نیرومندی برای اهداف جنبش زنان افغانستان ترسیم کنند. مظاهرات، نامه به رییس جمهور، جمع آوری امضاء برای مطالبات زنان افغانستان و گرامی داشت از زنانی که جانشان را برای دفاع از حقوق زنان از دست دادند از جمله فعالیت هایی بود که فعالان جنبش زنان به انجام رساندند. هر چند افراد و نهادهای دیگری نیز وجود دارند که بصورت پراکنده اما با هدف در راستای آرمان های جنبش زنان حرکت میکنند اما با توجه به محدودیت نوشتاری از نام گرفتن آنان خودداری نموده و امید است تا در مبحثی دیگر به تشریح بیشتر این نهادهای مستقل بپردازم.

لازم به یادآوری است که این حرکت ها محدود به داخل افغانستان نبوده و زنان دیگری در خارج از کشور چرخه های این جنبش را به حرکت در می آورند. ایجاد جلسات، محافل و کنفرانس های بین المللی از سوی زنان در سطح کشورهای امریکایی، اروپایی و آسیایی سبب گردید تا حلقۀ مبارزاتی میان زنان داخل و خارج از کشور تکمیل یابد و آنها بتوانند ارتباطات مستحکم تری داشته باشند.

نتیجتا اینکه جنبش زنان افغانستان همواره بر خواسته های مشخص و اساسی زنان استوار بوده و مبارزات طولانی زنان در متن تاریخ کشور گواه واقعی بر این مدعا خواهد بود. در جنبش زنان، ملاک؛  تجارت و معامله، وابستگی، محافظه کاری و  بی هویتی جنسیتی مطرح نبوده و زنان بر خواسته های خویش تا سر حد کشته شدن نیز به پیش رفتند.

زنان افغانستان در قالب این حرکت بزرگ و خودجوش جنسیتی همیشه از هر طیف، قوم و منطقه ای بصورت متحد و منسجم حرکت نموده بدون در نظر داشتن عصبیت های معمول در جامعه افغانی در فضایی متفاوت به مبارزات خود ادامه داده و خواهند داد.

آنچه در این جستار مورد تأکید میباشد این است که جنبش زنان به عنوان نیرومندترین ستون مبارزاتی زنان در طول تاریخ کشور دارای اهمیت بوده و برای زن ستیزان چه در بدنه های حکومتی و سیاسی و چه در بخش های بنیادگرایی و افراطیت به عنوان یک تهدید جدی محسوب می گردید و این تشکل ها و مجموعه های مرد سالار همیشه با این حرکات و خیزش ها به شدت برخورد نموده و خیزش های برابری خواهانۀ زنان را به نام ها، القاب و اتهام های فراوان سرکوب مینمودند.

اکنون و در این برهۀ خاص کشور جنبش زنان میرود تا ساختار منسجم تری را به خود گرفته و فعالان حقوق زن و تشکل های برابری خواهانۀ زنان در افغانستان و خارج از آن برای ادامه حضور و مبارزات شان تلاش های جدی و دوامدار  را روی دست میگیرند. این زنان با ارائۀ مبارزۀ مدرن با ساختار جدید کوشش دارند تا تعریفی جامع از خواسته ها و حقوق شان در استوانه ای به نام کرامت انسانی داشته باشند. نمیگذارند با سرنوشت آنها در سیاست های ملی و بین المللی معامله گردد، در مقابل خشونت های مختلف علیه زنان می ایستند، صداها و گام های محروم ترین طیف های زنان در سرتاسر کشور میگردند و فریادی برای عدالت، مساوات و حق خواهی میشوند. در واقع میتوان گفت که جنبش زنان افغانستان روایتی به بزرگی تمام تاریخ افغانستان است که قربانی های زیادی را داده است و همیشه حاکمیت های مرد سالار از مجراهای مختلف حتی  با استفادۀ ابزاری از دریچه های مذهب و باورهای عنعنوی جامعه افغانی با جنبش زنان برخورد نموده و این خیزش سراسری را با شدت هر چه بیشتر سرکوب نموده است. اما با وصف تمام این خشونت ها؛ جنبش در مقابل این همه استبداد، دیکتاتوری ایستاده است و حتی در قالب های محدودتر و با امکانات و تجهیزات اندک  در مقابل جریانات زن ستیز قیام نموده  و با توجه به  افت و خیزهای فراوان همچنان با ارج گذاری بر تمام تعهدات و آرمان های خود به مبارزه ادامه داده است.

در پایان میتوان گفت که جنبش زنان در درازنای تاریخ مبارزات زنان افغانستان وجود داشته و همیشه زنی و یا زنانی درفش با افتخار این حق خواهی و عدالت خواهی را بر دوش کشیده است. امروز و در چنین شرایط خطیری زنان بار دیگر و در آزمون متفاوت تری قرار گرفتند و بار دیگر ثابت میسازند که آنها وجود دارند، هویت دارند، جنسیت شان جرم نیست و برای تثبیت جایگاه خویش در جامعه، از هیچ تلاشی دریغ نخواهند کرد و میروند تا با مبارزات، فعالیت ها و کوشش های خویش تعریفی نوین با معیارهای جدید مبارزاتی از جنبش زنان افغانستان در تاریخ کشور داشته باشند و در نتیجه تا زمانی که زنان به اهداف و مقاصد خویش مبنی بر برابر بودن زن و مرد نایل نیایند و زن در جامعۀ افغانی بخاطر جنیستش مجرم پنداشته نشود به مبارزات حق طلبانۀ خود در هر زمان و شرایطی ادامه خواهند داد.

دختر و درس

لینا روزبه

این عکس از شاگردان یک مکتب دخترانه است. خواستم آنچه را که  از دیدن این تصویر به من الهام می شود با شما در میان بگذارم.

به ندرت اتفاق می افتاد که دختران اجازه رفتن به مکتب را در مناطق مشوش و ناامن بیابند و این چنین به نظر می رسد که این دخترها، تعداد محدودی هستند که شاید خوشبختی رفتن به مکتب را برای یک یا دو سال خواهند داشت و بعد کسی نمی داند که زندگی، آنها را به کجا خواهد کشانید و چه سرنوشتی انتظار آنها را می کشد. اگر به تصویر دقت کنید، می بینید که هیچ کدام آنها لبخند نمی زنند، در چهره هایشان نوعی تردید و دو دلی و ترس هویداست. همگی مثل یک گروه کوچک، نزدیک به هم با شانه های خم و سرهای بر زمین افگنده نشسته اند و دخترانی که اندکی بزرگ ترند نیمی از صورت شان را با چادرها پوشانیده و به زمین زل زده اند. حتی خوردسن‌ترین این دخترها در این تصویر درست همانند دیگران بدون این که ایستاده و یا در حال حرکت  باشد در همان حالت – زانو ها در بغل-  نشسته اند و حتی در چشمان آنها نوعی سوال و تردید هویداست. شاید حس می کنند که این خوشبختی همیشگی نیست و هر آن ممکن است از آمدن به مکتب بازداشته شوند و یا این مکتب مثل مکاتب دیگر دخترانه از بین برود. اگر این تصویر یک مکتب پسران می بود مطمینم که در آن تعدادی در حال لبخند زدن، تعدادی ایستاده، تعدادی در حالت شوخی کردن و شیطنت دیده می شدند، ولی اینها دخترند و از سرزمینی که همیشه شهروند درجه دوم تلقی شده اند.

این هم تقدیم دخترهای این مکتب کوچک که شاید بیشتر آنها حتی قادر به ختم یک سال در این مکتب نگردند و تعدادی قربانی ازدواج های اجباری شوند. تعدادی در تولد کودکانشان تلف گردند و تعدادی هم  یک عمر خشونت و رنج و غم را بخاطر زن بودن تجربه کنند.

وقت اذان و نیمه تاریک آسمان

خواب از دو چشم شاد حلیمه پریده بود

پیراهن زری حلیمه کنار او

بر روی فرش تا دم صبح آرمیده بود

در چشم های شاد حلیمه هوای درس

امید صد نوشتۀ زیبا نهفته بود

انگشت های کوچک او در پی قلم

صد بار در میان هوا  «ح » نوشته بود

مادر برای رفتن او صد بهانه کرد

می خواست تا حلیمه نباشد چو او خموش

می خواست تا حلیمه نگردد اسیر درد

می خواست تا حلیمه نگردد کنیز و گوش

مادر کنار در به امیدی نشسته، گفت:

من با توام، برو تو بیاموز و بازآ

تو مثل من مباش که کنار هویت ات

انگشت تاپه های سیاه ماندت بجا

مادر سکوت کرد چو پدر دست او گرفت

وانگه نوای سرد پدر خطبه این نمود:

آری، برو برای دو سه روز و بعد از آن

در خانه باش که خانه به تو بهترین نمود

کار زنست خانه و کار زنست همین

آویزه کن چو حلقه به گوشت طنین من

این درس و مکتب و سخن و هر چه نو شدست

هرگز نبوده در سبق کیش و دین من

شادی ز روح شاد حلیمه پرید و رفت

از رنگ شاد پیرهنش خسته می شود

این فصل خوش برای حلیمه ها

با حکم مرد های زمان بسته می شود


 

بهای آفرینش

سیمین حسن زاده

 

هان مگو در بهای زن بودن
گوشۀ انزوا سزاست مرا
ناتوان، بینوا، حقیر، ضعیف
زآفرینش همین بهاست مرا
دو یتیمم ز من پدر می خواست
سرپرست و ولی و نان آور
چه بگویم چه ها كشیدم، آه
گاه بابا شدم، گهی مادر

زن بودن

ذکیه نوروزی

پیراهن‌ام
بوی خون می‌دهد
در روزگاری که به طلوع آفتاب ایمان داشتم
سیاهی‌های شب بر من تجاوز کردند
زن بودنم حادثۀ دل‌ تنگی‌ست
بر چهرۀ تاریخ

پرنده شو، بپر

مجبوبه ابراهیمی

صبح می شود و باز كودكی بهانه گیر
خستگی، ملال، ‌غم، ‌نان و چایی و پنیر
چشم را نمی شود روی صبح وا كنیم
صبح، چادری به سر رفته، پشت نان و شیر
صبح، رخت های چرك، صبح، كوه ظرف ها
در اتاق كوچكی باز می شوی اسیر

نه! به دست و پا زدن دل رها نمی شود
یا پرنده شو، بپر! یا به خانه خو بگیر
صبح، سیب، صبح، گل، از دقیقه ها بچین
پیش از آنکه بسپری دل به خاک و ناگزیر
از گلوی خسته ام، زندگی! غزل بخوان
زیر دست و پای غم، ای ترانه‌گی بمیر

شکست

زحل نجوا

خاموش گشت دخترک، بازیچه اش شکست

در امتداد راه صدای دلش شکست

چادر به سر نمود و جوان گشت چون گلی

چوری به دست نازک و بی شیمه اش شکست

خندید چون به روی زمانه ز قهر دل

گفتند بی حیا و خندیدنش شکست

نه کمتر، نه بیشتر، فقط برابر
نگین بدخش

نه‌‌ عزیزم کن‌ و در طاق بلندم بگذار
نه‌‌ دو صد دام به گیسوی کمندم بگذار
نه‌‌ به بندم بکش و تلخ بکن دنیایم
و نه‌‌ در کنج قفس توته‌ای قندم بگذار

مساوی

زهرا ع.

من و تو مساوی هستیم!
ای مرد جامعۀ من!
آی تو، ملایی که
از پشت منبر فتوا صادر می کنی،
موسیقی را حرام میدانی ،
و پدر و برادرم را تحریک می کنی
که مرا از مکتب رفتن منع کنند،
ای تویی که فکر می کنی
من همیشه بخاطر زن بودنم
باید خاموش باشم!
تویی که فکر می کنی
من
حقی ندارم
چون «ناقص العقل» هستم
و تو از من بهتری،
بالاتری،
فهمیده تری،
تنها به خاطر مرد بودنت!
چرا تو باید همیشه در صف اول قرار بگیری؟
چرا تو باید امتیازاتی بیشتر داشته باشی؟
چرا همیشه حرف تو در دیدۀ دیگران قابل قبول تر است؟
چرا تو مثل پادشاهانی و من مثل کنیز تو ؟
ولی برادر، بدان!
بعد از هر شب تاریک
روزیست زیبا و روشن
این فتواهایی که زیر نام اسلام می دهی
این ها همه و همه
یک روز افشا می شوند
یک روز همه می فهمند
که من و تو مساوی هستیم
پس بیا  باور کن
من و تو می توانیم برابر باشیم
و هستیم!

اجبار

بهار سعید

سیه چادر مرا پنهان ندارد

نمای مو مرا عریان ندارد

چو خورشیدم ز پشت پرده تابم

سیاهی ها نمی گردد نقابم

نمی خواهد مرا در پرده پنهان

اگر زاهد نباشد سست ایمان

تو کز شهر عبادت ها بیایی

به موی من چرا ره گم نمایی؟

نخواهم ناصح وارونه کارم

که پای ضعف تو، من سر گذارم

چه انصافی درین حکمت ببینم؟

گنه از تو و من دوزخ نشینم

 بجای موی من ای مصلحت ساز

به روی ضعف نفست چادر انداز

چادری

مستوره

از چه زن زار و خون جگر باشد
مثل مرغ شکسته پر باشد
زندگی در قفس بلای تن است
این مصیبت چرا برای زن است؟
وای از ما زنان در زنجیر
چادری بر سریم و جنس اسیر
همه محبوس گوشه های اتاق
شوهر مستبد زند شلاق
زن در این ملک بی سر و سامان
نه گلی بیند و نه آب روان
چون خریطه است چادری زن را
زن نبیند صفای گلشن را
تا که زن چادری به سر باشد
روزگارش از این بدتر باشد
کاش این چادری کنار رود
این خریطه ز روی کار رود

برای دختران سرزمینم

مروه سبحان

در جریان یازده سال گذشته، صد ها دختر مکتبی در سراسر مملکت مسموم شده اند تا دلسرد شوند و از آموزش دست بردارند. در تابستان سال ۱۳۹۱ تعداد این جنایات بیشتر از گذشته بود و این دوبیتی برای دختران غیور افغانستان، که در راه حق تحصیل حتی با مرگ روبرو می شوند، سروده شده است.

گهی زهر و گهی خنجر فرستند

گهی آتش، گهی محشر فرستند

برای دختران سرزمینم

بهار از جنس خاکستر فرستند

 

حوا

فرشته بیگم

قبرغه های آدم را بیرون بیاورید
و داستان دیگری از آفرینش بسازید
درین سرزمین
سالهاست که حوا مرده است

برای دختر به دنیا نیامده ام

عارفه بهارت صابر

دخترکم!
مهر ماهم!
نازنینم!
اینجا میا به دنیا
اینجا به جز تاریکی و تاری که با آن کفش میدوزند
و یا زولانه هایی که به «جرم» زن شدن
پای تو می بندند
کسی هرگز نمی داند ترا
دانم!
اینجا برای بردن تو بهر عیش مرد
تا حجله گاه شوق آن موجود!
گونه هایت را می آرایند
و گیسویت را معطر می کنند
با عطر دلخواه همان مردی که در حجله
ترا در انتظار است
مهر ماهم!
اینجا ترا بهر سکوتت دوست می دارند
برای آنکه در بستر
«ماده» باشی، تسلیم و پر تمکین
و در خانه
زنی خاموش و سر تایی
برای آنکه شویت را
فرمانبر خاموش و آرامی!
کسی از تو نمی پرسد، که مردی را، که ترا چون موم در دست هوس ها می فشارد
دوست می داری؟
کسی دردت نمی فهمد
کسی رازت نمی داند
ولی هیهات آنگاهی که لب بگشایی و فریاد برداری
که ای مردم!
زنم من، نیمه یی دیگر از این گیتی
مرا آزاد بگذارید
بدان سانی که یزدان آفرید آزاد!
سحر گل* می شوی آنگه،
و یا گلثوم** و پروانه***
شکیلا**** می شوی اینجا
و یا هم نادیای انجمن،***** دختر!
میا اینجا به دنیا!
کودکم!
ماهم!
ترا زنجیر می پیچند !
دلت را بهر آنکه مهر را در خود نهان دارد
به سیخ نامرادی می کشند و داغ می سازند
و مغزت را!
اگر آزاد اندیشید
آماج تفنگ و مرگ می سازند
و آنگه در کنار پیکر آغشته در خونت
طعم پیروزیِ خود را
در دهان بویناک شان
زیر دندانهای چرک و پر ز نفرت
می چشند و شاد می گویند
«زنده باد اسلام»
و می خندند

*سحرگل دختری پانزه ساله ای بود که برادرش تحت نام ازدواج او را به مردی فروخت. شوهر و خانوادۀ شوهر سحرگل او را برای مدت شش ماهه در تشناب خانۀ شان زندانی و شکنجه کردند چون او حاضر به تن فروشی نبود.

**گلثوم زن بود از هرات. او با شوهر معتادش و دو کودکش زندگی می کرد. شوهر گلثوم می خواست به خاطر به دست آوردن پول مواد مخدر دختر شان را بفروشد. گلثوم با دخترش به خانۀ پدر او پناه برد تا دخترش را نجات دهد، اما شوهرش به همانجا آمده او را به قتل رسانید.

***پروانه دختریست ۸ ساله در فاریاب. روز یکشنبه، ۲۶ جوزا ۱۳۹۲، ریاست زنان از عروسی اش جلو گیری کرد. خانواده این دختر می گویند به علت فقر و تنگ دستی دختر شان را در مقابل ۲۶۰ هزار افغانی با یک مرد ۳۲ ساله برای فروش نامزد کرده بودند و خانواده پسر هم در تلاش برگزاری مراسم عروسی این طفل بودند.

****شکیلا در هفتم ماه دلو سال ۱۳۹۰ در بامیان در خانۀ یکی از اعضای شورای ولایتی با فیر کلاشینکوف به قتل رسید.

*****نادیا انجمن شاعره ای از هرات بود که به خاطر نوشتن شعر و شرکت در برنامه های فرهنگی توسط شوهرش در ۱۵ عقرب ۱۳۸۴ به قتل رسید.

خجالت می کشم

برای انیسه*

نازی کریم

بانوی والامنش كشور خموش من!
خجالتم، خيلي خجالت
براي اينكه وقتي گلوله آتشين
به قلب معصومت اصابت كرد
و آرزوها و اميدهايت را
قطره قطره مي مكيد
ما خاموش نشسته بوديم
نميدانم در آن لحظات
چه حس داشتي
تصوير مادرت ناله كنان پیش چشمانت ظاهر شد

يا هنوز هم به درس و مكتب مي انديشدي؟
درد لحظه به لحظه بر وجودت غلبه مي كرد
دنيا در جلو چشمانت خيره مي گشت
تو چه معصومانه در ميان
خون جاري ات دست و پا می زدی
روحت عروج مي كرد و تو هنوزهم
تند تند نفس مي كشيدي
و به ظلم مي انديشيدی
سزاوار نبود تو قبل از شکفتن
چنين بخشكي
و چراغ اميد هايت خاموش گردد
خجالتم كه تو با آن همت والاي خود
به سلامتي و شادي ديگران مي انديشيدي
و ما خموش نشسته بوديم
از هيچ جا، هـيچ كس
براي تو بلند نشد
و هيچ كس قدر تو و امثالت را
در زندگي تان نشناخت
خجالتم، عزيزم
خجالتم

 

* در ماه جدی سال ۱۳۹۱، خبر قتل انیسه همه جا پیچید. در یک گزارش از وب سایت و تلویزیون طلوع از انیسه به عنوان دختر صنف دهم و رضاکار کمپاین پولیو یاد شده بود که توسط مردان ناشناس در جریان روز در کوهستانِ کاپیسا با هفت شلیک کشته شد. در این گزارش طلوع، مسوول ریاست امور زنان در کاپیسا این معلومات را تایید کرده بود و یکی از مسوولین بلند پایه وزارت صحت خواستار این شده بود که مخالفین دولت از قتل کارمندان کمپاین پولیو دست بردارند. با وجود اینکه هیچ مرجعی تایید نکرده بود که این قتل توسط طالبان صورت گرفته است، به خاطر پیشینۀ طالبان در پاکستان در قتل کارمندان کمپاین پولیو اکثریت به این باورند که این جنایت را نیز طالبان انجام داده اند. این دوبیتی برای انیسه سروده شده است.

به کجا پناه می بری؟

برای منیژه، دختری در نیمروز، که پدرش بالایش تجاوز کرد.

عارفه بهارت صابر

منیژه!
سر نوشتت را سوگمندانه گریستم
نازنین دختر!
آغوش بابا جای پر امنیست
اما،
این زمان بابا ترا تا پای قربانگاه شهوت خود می کشاند
ای امان!
ای داد!
ای فریاد!
بابا جوانی ترا در پای طغیان های شهوت
می کند مصلوب
شوهر ارزانی کند اندام های نازنینت را
برای همدمانش در بساط برد و باخت شامهای خود
برادر
می درد بطن ترا و کودکت را
در طویله می فشارد زیر پای کین
کجا رو آوری، خواهر؟
کجا رو می بری؛ ای نازنین بی گناه مصلوب!
ای دختر! دردت را کی می داند؟
پدر؟
شوهر؟
برادر؟
یا خدایی که از آن بالا نظارت می کند بخت نگونت را؟

امنیت

منیره یوسف زاده

این شعر را خطاب به کسانی نوشتم که خانۀ امن، که یگانه پناهنگاه سحرگل، ممتاز و صد ها زن دیگری که مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفته اند است، را خانۀ فساد نامیدند و قانون منع خشونت که یک دریچۀ برای احقاق حقوق زنان است را رد نمودند. با امید به روزی می نویسم که دیگر نیازی به خانۀ امن نباشد و قصۀ عایشه* و ممتاز** دیگر تکرار نشود.

خانه‌ای امن نمی‌خواهم
باوری امن بساز
روی جادۀ افکاری
که عشق را به فاحشگی می‌کشانند

صدایم را قفل نزن
تا اندوه امروزم
فردا بارانی شود
برای رهایی دخترم
تا اگر عاشق شد
سنگسار نگاه‌ها نشود
پشت سرم حرف نپاشید
جاروب صدایم شکسته است

*عایشه دختر جوانی بود که شوهرش که یک طالب بود بینی اش را برید. فعلا، بینی عایشه ترمیم شده است و او مشغول تحصیل در امریکا می باشد.

**ممتاز زنی است که به دلیل رد کردن تقاضای ازدواج یک زورمند در منطقه اش به صورتش تیزاب پاشیدند. او حالا در یک خانۀ امن زندگی می کند.

بیایید بمیریم

منیره هاشمی

بیایید زن ها

بیایید تا بمیریم
من، تو، ما، همه
بیایید بمیریم
شاید مردها
مرد به دنیا بیاورند
شاید مرد ها تا ابد در بهشت بمانند
و هیچ روح پلیدی
آنها را از بهشتی که مال آنهاست
بیرون نکند
بیایید بمیریم
تا شاید مریمی از جنس مرد
عیسایی مردتر بیافریند
بیایید بمیریم
تا حوا، آسیه، خدیجه، زهرا، فاطمه، ام البنین، سارا، گلثوم، رقیه …

همه مرد شوند

ناپاک

کریمه ویدا

نه آن سنگی
که به سويم پرتاب شد،
نه آن شلاقی
که بر پشتم فرود آمد
مرا دردی افزود،
ولی
اين نگاه تماشاگران حادثه بود
که پيش از اصابت برتن
زخمم می زدند
نه،
ناپاک کجا بودم من؟
آنان
ناپاکم می ديدند

سنگسار

فاطمه مهرآیین

سنگ در کف
به سویت پرتاب می کنند
به جرم هیچ
نامت را از میان کتاب ها بر می دارند
اما،
تو
نام پاک شده ات را دوباره می نویسی
و برایت
درد سنگسار نامفهوم است
تو بودی که سالها به جانش خریدی
و حال
فصل رهایی از سنگهای در کف است

آزاده‌گی

برای همه بانوان، چون دوستشان دارم!

نیلوفر لنگر

ایمان بیاوریم به آزاده زیستن

آزاد خنده کردن و بیخود گریستن

ایمان بیاوریم به گل واژه های عشق

وقتی که سر بلند کند بین یک کفن

آتش زنیم خرمن خشک غرور را

با من برقص، دست دلت را بده به من!

با من بخوان و درد خودت را غزل بساز

آواز ده برای خیابانِ بی دهن!

ای عشق! از میانۀ انگشت های مان

جاری شو عاشقانه تر از پیش، در بزن!

بیان دیدگاه