نوشته های کودکان افغان از برنامه صدای امید


شما می توانید با استفاده از لینک ذیل در مورد این برنامه معلومات  بیشتر به دست بیاورید:

http://www.facebook.com/album.php?aid=178553&id=68242471888&ref=mf

خاطره

بارِ سفر

من سفر کردن را بسیار دوست دارم بخاطریکه در جریان سفر می توانیم چیز های زیاد بیاموزیم. کشور ما یک مملکت بسیار زیبا است و جاهای تاریخی زیاد دارد. اگر در افغانستان فضای صلح باشد، ما می توانیم جاهای تاریخی آن را ببینیم و به افغان بودن خود افتخار کنیم. من اولین بار وقتی به بامیان رفتم بسیار احساس افتخار کردم چون در مورد تاریخ خود معلومات به دست آوردم. من در بامیان جای بت های بامیان را دیدم و اهمیت تاریخی آن را درک کردم. در بامیان دو کوه جفت و منازل زیبای اطراف بت ها را هم دیدم. بند امیر هم بسیار منظره دلپذیر بود. به تنگی اژدها رفتم و دیدم که در کجا موقعیت دارد و چه شکلی دارد و چگونه از بینی اژدها آبِ روان جاری است. بعد از این سفر، من آرزو کردم که در سرتاسر افغانستان آرامی به وجود بیاید تا من و دیگران بتوانیم به جاهای دیگر هم سفر کنیم. من علاقه دارم که تمام افغانستان را ببینم تا در مورد مملکت خود معلومات بیشتر به دست بیاورم

………………..

مرغلی

مرض افغانی

در جریان جنگ ها، خانواده من مثل میلیون ها فامیل دیگر افغان مهاجر شدند. تعداد زیادی از مردم به ایران، پاکستان، هندوستان رفتند. ما، مادرم، پدرم، سه خواهرم و من، از جمله کسانی بودیم که در ایران پناه گرفتیم. یکی از روز های سرد زمستان رهسپار ایران شدیم. راه بسیار طویل و سخت بود و ما بسیار احساس تشنگی و گرسنگی می کردیم. در دشت های بزرگ و کوه های سرحدی هر لحظه خطر شلیک راکت دل انسان را تکان می داد. درون موتر مسافرین چنان نزدیک به هم و حتی سر بسر نشسته بودند که هر کس آرزو داشت که یک بار پایش را دراز کند، اما این امکان نداشت.

بلاخره، به شهر تهران رسیدیم و پدرم به مشکل توانست یک بلاک را کرایه بگیرد تا آنجا زندگی کنیم. پدرم شبانه روز کار می کرد تا اینکه توانست ما را به مکتب شامل بسازد. ما همیشه در مکتب می دیدیم و می شنیدیم که افغانها مورد آزار و اذیت ایرانیها قرار می گیرند.

مدتی از رفتنم به مکتب می گذشت که روزی معلم ما به صنف نیامد. روز بعد شاگردان از او پرسیدند: «استاد، دیروز چرا نیامده بودید؟» استاد جواب داد: «مریض بودم.» شاگردان دوباره پرسیدند: «چطور مریضی؟» معلم گفت: «از همین مریضی هایی که افغانها با خود آورده اند.» من از شنیدن این جمله بسیار متاثر شدم چون قبلا از شاگردان در دهلیز چیز های مثل «افغانی کثافت» و «افغانی نافهم» را شنیده بودم اما حالا که استاد اینطور گفت نتوانستم تحمل کنم. از صنف بیرون شدم و در دهلیز شروع به گریه کردم. بعد از خالی کردن دلم به صنف برگشتم. مریم، که پهلویم می نشست، از جایش برخاسته به معلم گفت: «مرغلی از افغانستان است.» همان لحظه معلم به سوی من نگاه کرد. من خیلی ترسیده بودم.

بعد از تمام شدن ساعت اخیر مکتب، معلم مرا با خود به صحن حویلی برد. بعد از اینکه زیر سایه یک درخت نشستیم، معلم ایرانی از من معذرت خواست. من از عذرخواهی استاد شرمنده شدم. چون زبان مادری من پشتو است من نمی توانستم به فارسی صحبت کنم، بنابراین نتوانستم با استاد درست حرف بزنم. ایشان به من گفتند که دوباره حرفهایشان را تکرار نخواهند کرد. او تشریح کرد که چون در ایران امراضی چون معرقه، سرماخوردگی وغیره بنام مرض های افغانی یاد می شوند، او اینطور گفته است. این یکی از موضوعاتی بود که در جریان زندگی ام در ایران مرا ناراحت می ساخت اما، چون در مملکت خودِ ما جنگ بود، من و هزاران افغان دیگر مجبور بودیم این وضعیت را تحمل کنیم.

………………..

صاحبه

تیزاب

شبی دوست داشتنی بود. من با خانواده ام سریال تماشا می کردیم. ناگهان صحنه سریال قطع گردید و صدای آهنگ خبر به گوش رسید. «خبر عاجل» که روی صفحه تلویزیون نوشته شده بود مرا ترساند. از دل دعا می کردم که اتفاق بدی نیافتاده باشد. خبرنگار با چهره افسرده اعلام نمود که چند تن ناشناس بر روی یک عده از شاگردان و معلمین مکتب در قندهار تیزآب پاشیده اند. مادری را که اولاد خود را برای آموزش به مکتب فرستاده بود دیدم که چنان از سوز دل می گریست که همه از دیدن او جگرخون می شدند. کمره به اطاق دیگری در شفاخانه روشنایی می اندازه. چهره دخترانی را می بینم که زیبایی خود را از دست داشته اند. هیچ کدام شان قدرت گپ زدن را ندارند. خبرنگار به گوشه دیگری از اطاق می رود. خانم دیگری را می بینم که چهره اش کاملا مجروح شده اما توانایی گفتن چند کلمه را دارد. «هر قدر که دشنمان ما بکوشند که مانع ما شوند، موفق نخواهند شد چون که تا آخرین قطره خون در بدن، ما خدمت به وطن را فراموش نخواهیم کرد.» فکر می کنم که این خانم یک معلم باشد. وقتیکه این حرف زیبای این خانم با شهامت افغان را شنیدم، در دلم حس وطن دوستی و خدمت به وطن زیادتر شد. در حالیکه اشک چشمانم را پاک می کردم، از جا برخاستم و با اطاق دیگر رفته با خودم گفتم: «شاید برای دشمنان وطن همین حرف کافی باشد: تا یک قطره خون در تن داریم، خدمت به افغانستان را فراموش نمی کنیم.»

………………………….

اجمل

من در ولایت لغمان تولد و بزرگ شدم، اما وقتی صنف چهارم بودم به کابل آمدم تا بهتر درس بخوانم. در لغمان در سردی زمستان و گرمی تابستان زیر یک خیمه درس می خواندیم و یاد گرفتن بسیار مشکل بود. وقتی به کابل آمدیم، من، دو خواهر و سه برادرم توانستیم به مکاتب خوب شامل شویم و بیشتر بیاموزیم. بعد از آمدن به کابل، من می خواستم به یک کورس شامل شوم تا انگلیسی یاد بگیرم. بعد از آمدن به کابل، به بسیار زودی، من شاگرد یک کورس شدم. من از اینکه این فرصت را به دست آوردم خوشحال شدم چون می دانم که دانش باعث می شود انسان به دیگران خدمت کند و یک شخص مفید باشم.

………………………….

شمیلا

سخن خاموش

سما، دختر جوانی که چشمان عسلی و قد بلند و طبعی حساس داشت به شعر علاقه زیاد داشت. او دریاهای خروشان، درختان بلند و شرشره های زیبا را پناه گاه خویش می دانست و همیشه در جستجوی محیطی خوب برای نوشتن شعر هایش بود، اما به گوشه خانه خود مقید شده بود. روزی کنار کلکین نشسته بود و شعر می سرود که پدرش داخل اتاق شد و صدای خواندن او را شنید. پدرش با صدای خشمگین خود، شعر خوانی دختر را قطع کرد.

-«خاموش باش!»

سما، در حالیکه دستانش می لرزید، گفت: «پدر جان چی شده؟»

پدرش گفت: «تو شعر می گویی!؟»

-«چی عیبی دارد که من شع می گویم؟»

-«شعر گفت برای دختران خوب نیست؟ مردم به من چه خواهند گفت؟ طعنه خواهند داد که خودش بی سواد است و دخترش را به مکتب مانده تا او شاعر شود.»

-«اما شعر گفتن دلم را آرام می کند. من نمی خواهم این کار را رها کنم.»

پدرش بیشتر از پیش خشمگین شده گفت: «تا زمانی که من زنده هستم، تو نمی توانی شعر بگویی. حالا که اجازه دادم مکتب بروی، می خواهی یک شاعر شوی و زحمات مرا به باد بدهی؟!»

دخترک در حالیکه اشک از چشمانش می ریخت از اتاق خود بیرون رفت و در حالیکه دلش پر از گلایه بود، گوشه حویلی نشست. او سرش را چنان روی دیوار گذاشت که گویی هیچ تکیه گاهی ندارد. او آرزو کرد که روزی او و دیگر دختران بتوانند از این قفس ها بیرون شده، با آزادی و بدون ترس حرف های دل خود را بنویسند و هیچ کس مانع این نشود که آنها افکار و احساسات خود را بیان کنند.

……………………….

رقیبه

تجارت انسان

من در یکی از قریه های افغانستان یک دوست صمیمی داشتم که نامش خدیجه بود. خدیجه دختر جوان و زیبایی بود صورت قشنگ و سفیدش در میان موهای سیاه و حلقه حلقه اش می درخشید.

پدر خدیجه از یکی از مردان پولدار و زورمند قریه قرضدار بود و تصمیم داشت با کار کردن قرض او را بپردازد. یک روز هنگام سنگ شکنی، ناگاه، یک سنگ از بالای کوه به طرف پدر خدیجه آمد و او را مجروح ساخت. وقتی او را به شفاخانه بردند، داکتران مجبور شدند پای او را قطع کنند. خدیجه و بقیه خانواده از این اتفاق خیلی متاثر شدند. وقتی مرد پولدار از این قضیه خبر شد، به خاطر طلب پول به خانه شان آمد و گفت:

«متاسفم که پایت را از دست دادی، ولی من این جا آمده ام تا پولم را بگیرم.»

پدر خدیجه گفت: «خودت می بینی که وضع من خوب نیست و پولم را برای تداوی از دست داده ام.»

آن مرد با خشم گفت: «اگر نمی توانی قرضت را بدهی، دخترت را به من بده.»

از روی ناچاری، پدر خدیجه، با این پیشنهاد موافقت کرد. بعد از ازدواجش دیگر کسی روی خدیجه را ندید چرا که شوهرش مانع بیرون رفتن او از خانه می شد. این مرد دارای یکی زن دیگر هم بود که بالای خدیجه ظلم می کرد. هر جایی را که خدیجه پاک می کرد، او کثیف می کرد و وقتی شوهرش می پرسید: «خانه چرا ناپاک است؟» او می گفت که خدیجه تنبلی می کند. بعد از این خدیجه بسیار مورد لت و کوب قرار می گرفت. او تمام شب ها را به گریه می گذرند و از خداوند طلب رحمت می کرد. خدیجه از صبح تا شام کار می کرد و همیشه از خدا می پرسید که چرا طالع اش اینقدر بد است.

روزی من او را اتفاقی در بازار دیدم و از تغییری که در صورت و بدنش آمده بود تعجب کردم. وقتی احوالش را پرسیدم او آغاز به گریه کرد. من او را در آغوش گرفته گفتم: «گریه نکن، لطفا. به من بگو چه گپ شده است.» او تمام ماجرا را برای من تعریف کرد. وقتی خداحافظی می کردیم، خانم دیگر آن مرد خدیجه را با من دید و به شوهرش گفت: «خدیجه در بازار با یک دختر صحبت می کرد. او گپ خانه را به بیرون می کشد.» آن مرد به صورت بی رحمانه ای خدیجه را لت و کوب نموده در خانه زندانی کرد. تمام مردم از این قصه خبر شدند و همه خدیجه را سرزش می کردند. بعد از مدتی من خبر شدم که خدیجه که دیگر تحمل این زندگی زجرآور را نداشت، خودکشی کرده است.

……………………………

جینا رحیمی

از زمانی که خیلی کوچک بودم می دیدم که برادرانم به مکتب می روند و آرزو می کردم که روزی من هم تحصیل نمایم، اما فامیلم بالای من بسیار فشار می آوردند و مانع درس خواندن و مکتب رفتن من می شدند. پدرم همیشه به من می گفت: «مکتب رفتن برای دختران و زنان ضروری نیست چون بلاخره عروسی می کنند و خانه نشین می شوند. دختران باید در خانه ها کار کنند نه بیرون از آن. هر کس جای خودش را دارد. جای زنان خانه شان است.» من از شنیدن این گپ ها بسیار عصبانی می شدم، غذا نمی خوردم و گریه می کردم. در خانه بسیار احساس بیکاره گی و ضعیف بودن می کردم و همیشه آرزو می کردم که خداوند در دلم پدرم رحم بیاندازد تا او به من اجازه مکتب رفتن را بدهد. همیشه با او در این مورد بحث می کردم تا بلاخره روزی او از جنجال کردن با من و گریه های پیاهم من خسته شد و به مادرم گفت که مرا به مکتب برده شامل کند. من بسیار خوشحال شدم و با عجله آمادگی گرفتم. من آرزو دارم تحصیلاتم را به پایان برسانم و داکتری لایق شوم تا به همه ثابت کنم که زنان فقط برای خانه نشینی آفریده نشده اند و دیگر کسی به دختر خود گپ های خراب و ناپسند نزند.

یک دیدگاه برای ”نوشته های کودکان افغان از برنامه صدای امید

برای نادر پاسخی بگذارید لغو پاسخ