الفبا

ب، بابا

بابا تفنگ داشت

بابا با تفنگ کشت

بابا را با تفنگ کشتند

بدن بابا را باد برد

بابا با من به بازار نرفت

بابا بوت نخرید

بابا نان نیاورد

 من گرسنه گریه کردم

مادر تفنگ نداشت

او مرا به سیلی زد

جسارت

جلالتماب، سلام!

اعلام کردید که ما به شما حق داده ایم

حق داده ایم در خانه بمانید

هوای چهار دیواری را نفس بکشید

قلب تان را بپوشانید

و کودکان تان را بپرورانید.

جسارت را ببخشید. من می نویسم.

نوشتن- حقی که به من ندادید،

حقی که با آب مسموم مکتب ما مخلوط است.

جسارت را ببخشید. من فکر می کنم.

فکری که قفس دیوار های خانه را

می شکند و فرار می کند.

جسارت را ببخشید. من کار می کنم.

حقی که با ضربت کیبل شما،

دشنام رهروانِ حق به جانب

و دستان بیگانه تو که

بدن زن کارگر را حق خود می دانند مخلوط است.

حالا که جسارت شد،

چه فرق مي کند که مرا ببخشيد یا نبخشيد.

من پنهان نمی شوم.

نه آب مسموم، نه ضربت سنگ و تازیانه،

نه دشنام در خانه، نه تهدید در کار،

نه دستان کثیف در بازار،

و نه فریبی که به نام حق به من دادید

می تواند مرا بشکناند یا پنهان کند.

سپاس فراوان. هیچ حقی را به من خیرات ندهید!

حقم را من خودم تعریف می کنم.

و مهربانی شما را نمی خواهم!

سنگ

چنگ مزن بر مویم/ سنگ مزن بر برویم/ می توانم باز بخیزم/ این وطن را با تو سازم، من!

این طرفِ قصه

یک دفعه بگذار تا من هم بگویم./ قصه این ملک ویران گشته ام را من بگویم/ من از اول با تو ماندم./ روز رفتم، جنگ کردم پا به پایت./ چادرم را روی زخم پر ز باروت تو مالیدم./ جنگ را با «افتخارش» مال خود کردی./ نام من را از همه تاریخ گم کردی./ شب که شد در مخمل دیرین عشقم باز پیچیدم تو را./ گرم کردم رگ رگ یخ بسته سنگر گریزت را./ اما خودت…باز هم بر من جفا کردی./ مرا بعد از «لَتی جانانه» در خانه رها کردی.

 یک دفعه بگذار تا من هم بگویم./ قصه آینده این خاکِ خون آلود را من هم بگویم./ من دگر این گوشه تاریک را پامال خواهم کرد./ از کنار نعش وحشت تیر خواهم شد./ بر بلندی های کوه عزت و انسانیت استاده خواهم شد.

چرا می ترسی؟

.می دانم وحشت داری

وقتی مغرور و بلند می ایستم،

وقتی حرف می زنم،

عصبانی می شوی،

تهمت می زنی،

و تکفیر می کنی

چون می ترسی.

اما چرا؟

من زنم و تو مرد.

هر دو اینجا جا داریم.

.من نیامده ام جای تو را بگیرم

فقط می خواهم جای خودم را پس بگیرم.

صدای خودم را دوباره بگیرم.

بدن خودم را دوباره صاحب شوم.

بدون ترس روی دو پای خودم بایستم.

ایستادن من

افتادن تو نیست.

 چرا می ترسی؟

ممنوع

من خودم را دیدم

زیر یک تاک، لب یک حوضچهء بی باران

غرق در فکر صباحی، شاید، که در آن

عشق پوشیده ترین لذت این دنیا نیست

و دچارند همه مردم شهر

عاشق شاپرکی، شاید، که دلش را دادست

به همان ساقه خشکیده شب بو لب جوی

عاشق شاد ترین غچی دنیا، شاید،

یا که لبخند اناری در باغ

یا که یک قطرهء باران…

من خودم را دیدم که به خود می خندید

و تصور می کرد

روزی را که نخواهند نوشت

روی لب های پر از خنده تو

که: گناهست مرا بوسیدن

 

عشق من ساده ست

فقط می خواهم موهایم را بپیچی

دور انگشتانت و بو کنی.

می خواهم گاه گاهی

ناگفته به خوابم آیی.

برایم چای سبز دم کنی،

و شعر بخوانی.

بگویی که رنگ آمیزی ناخن هایم

مانند بالهای شاپرکی ست

که در کودکی می کشیدی.

می خواهم روزی  ناگهانی اشپلاق کنی

تا سرم را از کلکین بیرون کنم

و مانند دلدادگانِ چهارده ساله

بخندیم،

بخندیم تا اینکه به زمین بیافتیم.

می خواهم گاهی وقتی می خندی

کنارت باشم و تو را

مانند آخرین موجود روی زمین

تماشا کنم و به خاطر بسپارم.

برگ

کاش می توانستم نقاشی کنم

روی دروازه باران زدهء همسایه

نقش پر رنگ ترین برگ جهان را بکشم

و تصور کنم که من و تو

عین یک جفت شاپرکِ بی پروا

پس آن برگِ بزرگ و نمناک

پنهان شده ایم

آرام پنهان شده ایم

قسم بر سروِ بالای بلندت

به لبهایِ قشنگِ یاسمندت

که تا روزِ قیامت با تو باشم

من آهویم فتاده در کمندت

 

الهی قند گردُم در دهانت

که بنشینُم دمی روی زبانت

و یا تا اینکه دایم با تو باشم

شوم آن خالِ نزدیک لبانت

December 1, 2010

با من برقص

با من برقص

تا که زمین سبزتر شود

باران شود، شگوفه شود،

شاید، تمام وجود من و تو تر شود.

با من برقص

تا که سیر ببینم ترا

خورشید تابد و اندوه دربدر شود.

با من برقص

جرئت من کم شده در عشق.

می لرزم و نگاه دلزده ام

خم شده در عشق.

نزدیکتر بیا

بیا، که هوا گرم تر شود.

شاید، دلم بخیزد و بیدارتر شود.

شاید، که غیرتی کنم و عاشقت شوم.

شاید، زمان گم شدن من به سر شود.

با من برقص

شاید که شاید من بیشتر شود.