به دختران نو تولد

اسم دخترم را آزاده می گذارم. آزاده دستان گلابی کوچکی دارد که باید شبها کُف شان کنم تا گرم شوند. برایش قصه می سازم و قصه های دنیا را بیان می کنم. حس می کنم بهتر از هر انسانی می تواند آرزو های مادرش را درک کند و وسوسه هایش را دوست بدارد. آزاده عزیزم، دختر شیرینم که تازه خندیدن را یاد گرفتی وقتی بزرگ شدی نگذار خنده هایت را در قفس کنند. دخترک گلم در ملک ما برای خندیدن هم قانونی دارند. زنان باید کمتر و آهسته تر بخندند و طوری راه بروند که نا محرم صدای پایزیب شان را نشوند. یک عمر مادرت را به خاطر خنده هایش ملامت کردند و به او گفتند شانه هایش را خم بگیرد تا مبادا نگاه سرکش مردی به او بیافتد. آهسته تر راه برود تا مبادا خاکی از زمین برخیزد و توجه مردی را جلب کند. دخترم، در ملک ما مردان مقصر نیستند. اگر مردی به کودکی تجاوز می کند، می گویند کودک سرش را نپوشانده بود. اگر مردی به دختری نگاهی شهوت آمیز می اندازد، می گویند دختر بلند خندید. وقتی به روی دختران مکتب تیزاب می پاشند و یا معلم دختر جوانی را به اتاقش می خواهد و به او دست درازی می کند می گویند «گناه خودش بود. دختره به درس چی؟» عزیزم به این بی عدالتی ها عادت نکن. به این دنیا عادت نکن.
شاهدخت زیبای من، نمی دانم ازینکه به دنیا آمدی خوشحالم یا غمگین. آزاده گکم به دنیا خوش آمدی. بکوش از این دنیا بیاموزی. قوی باشی. بلند بایستی، بلند بخندی، بلند حرف بزنی و دل ستمگران را بلرزانی. آزاده جانم، شانه هایت را محکم و بلند بگیر و با سنجش راه را طی کن. نگذار هیچ دردی ترا آنقدر بلرزاند که نتوانی کار کنی. دخترم اگر کتابت را بستند و کتابچه هایت را آتش زدند نا امید نشو، افکارت در امان است. اگر دروازه های مکتب را به رویت بستند و سدی شدند مقابل آزادی تا وقتی اندیشه ات آزاد است، سرت را بلند بگیر.

یازده اکتبر 2009

قول

آزاده دخترک عزیزم،
تصمیم گرفتم هر هفته به تو بنویسیم. زندگی مادرت مملو از مشغولیت های بجا و بیجا شده است اما می کوشم بد قولی نکنم. گلک نازنینم، دو روز قبل از تولدت با یکی از دوستان که تصمیم ترک افغانستان را داشت صحبتی داشتم. خواستم راضیش کنم بماند و در پروسه قانونی ساختن انتخابات جنجالی ما کمک کند، اما موفق نشدم. برایم گفت: «نور، خسته شده ام. زندگی هر روز مبارزه با مرگ است. هر روز از ترس انفجار های پیاپی با قدم های لرزان از خانه بیرون می شوم. از زندگی در وحشت خسته شده ام. از این همه فقر، این همه کودکان گدا در شهر نو، اینهمه بی عدالتی… نورجهان، بگذار بروم. می خواهم پرستو و علی در صلح بزرگ شوند.» راست می گفت. نمی دانستم چه بگویم. خاموش شدم و دقایقی به چشمانش نگاه کردم. بعد دستانش را گرفتم و به آرامی نوازش کرده گفتم: «برو. ما می مانیم.»
عزیز دل مادر، امروز در افغانستان صد ها کودک دیگر تولد می شوند. صد ها کودک بی سرنوشت. ده ها تن از این کودکان طفولیت خود را در کار شاقه، در گرسنگی و فقر گم خواهند کرد. اینها وقتی بزرگ شدند، مانند من، خواهند کوشید تا کودکی خویش را در کوچه ها و پس کوچه های گل آلود و در سر و صدا و برف جنگی به روی حویلی دفتر خویش بیابند. تعداد زیادی از این کودکان شب های شان را روی سرک های سرد و یخ بسته کابل و زیر کراچی های کهنه سپری خواهند کرد، تا روزی که بزرگ شوند و صاحب کراچی. آن وقت کراچی های خویش را خواهند راند و شبانه آنها را به گوشه ای خواهند بست تا کودکان دیگر زیر آنها بخوابند و از باران و برف در امان باشند. جانم، این کودکان از تو فرق چندانی ندارند. دخترک زیبایم، نور چشمانم، این کودکان نیز مثل تو شبها با صدای بلند بمب ها از خواب بیدار خواهند شد. دخترکم، وقتی آنها مکتب رفتنی شدند، مادران آنها هم تشویش خواهند کرد و دعا خواهند کرد که ظالمی به روی شان تیزاب نپاشد، معلم شان را نکشد، مکتب شان را نسوزاند، کتاب های شان را نگیرد، آنها را نزند. این مادران، مثل من، چشم به راه کودکان شان بار ها تا دم دروازه خواهند رفت.
آزاده شیرینم، فکر نکن که تنها افغانستان اسیر این همه درد و بدبختی است. کودکان فلسطینی و اسرائیلی هم گرسنه می خوابند. کودکان دارفوری هم از ترس بمب هایی که مانند باران می بارند، شبها نمی خوابند. در عراق هم پشت کودکان از ترس جنگ می لرزد. امروز، مادری در چچین هم دعا می کند کودکانش زنده بمانند و مادری در پاکستان هم عزادار کودکش است که هفته قبل در یک حمله انتحاری به قتل رسید. آزاده جانم، دخترک نو تولد اسرائیلی و دارفوری هم فرق چندانی با تو ندارند.آنها هم از ترس بیدار می مانند و به صدای گریه وحشت زده مادران شان در نیمه شب گوش می دهند. دخترم، آنها هم روزی مرگ پدران، مادران، خواهران و برادران خویش را مشاهده کرده می گریند. آنها هم قربانی سیاست های کثیف رهبران جهان، و نفرت و خصومت استند.ما همه قربانی استیم اما همه ما مقصر هم استیم. هر کدام ما اندکی به نفرت در این جهان می افزاییم. هر کدام ما یکی را مقصر دانسته سلاح به شانه می برداریم و به کودکان دشمنان خویش فکر نمی کنیم. دخترکم مادرت را ببخش. ما نتوانستیم کاری کنیم تا تو در صلح تولد شوی و دیگر صدای تفنگ ها را نشنوی، اما ستاره گک زیبایم، قول می دهم بکوشم تا در صلح بزرگ شوی. قوت دل مادر، قول می دهم بکوشم.

هژده اکتبر 2009

خدا با کیست؟

آزاده عزیزم،
«ستاره ها را می توان فقط در شب دید.» بعضی ها می گویند این ضرب المثل قدیمی افریقایی است، تعدادی دیگر می گویند از آسیای میانه است، اما از هر کجایی که باشد حکمت بزرگی در آن نهفته است. دخترکم، در این روز ها من و بسیار کسان دیگری که به انسانیت و افغانستان می اندیشیند نگرانی های بزرگی دارند. دل همه ما می لرزد. انتخابات دور دوم نزدیک است. چی خواهد شد؟ چند هموطن دیگر انگشت و گوش و بینی خود را قربانی رای دادن خواهد کرد؟ چند راکت دیگر به کابل و کندهار و …. فرستاده خواهند شد؟ چند کودک دیگر توسط بمب های ناتو کشته خواهند شد؟ چند انسان دیگر فردا و پس فردا در حملات انتحاری نابود خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که ما تصیم گیرنده باشیم نه سیاست های کثیف رهبران عالم؟ نمی دانیم، اما عزیز دلم، نگاه کن و ببین که در این شب تیره، ستاره ها آشکار تر استند و با جرئت بیشتر می درخشند.
شام سرنوشت ما را این انتخابات نه بلکه ستاره های کوچک و ساکت روشن می کنند. ستاره هایی که هر روز با قدم های لرزان از خانه هایشان بیرون می شوند تا مقابل تخته سیاهی در خرابه ای میان سرحد افغانستان و پاکستان بیایستند. ستاره هایی که از تفنگ های وارد شده از بریتانیا و وحشیان تیزاب بدست نمی ترسند. ستاره هایی که دست ندارند، پا ندارند، اما دلی دارند مملو از انسانیت. اگر صلحی آمدنیست، با دستان کوچکی می آید که امروز الفبا را مشق می کنند. مادرانی که امروز در دست کودکان شان قلم می گذارند صلح می آورند نه رهبرانی که بوی باروت می دهند. دختران خوشه چین و پدران دهقان صلح می آورند. . دخترک گلم، تو هم یکی از این ستاره ها استی. هر کدام ما می توانیم مانند این ستاره ها باشیم. می توانیم ستاره هایی باشیم که به روی کودکان سو تغذی در واخان لبخند می زنند. هر کدام ما می توانیم گلی بکاریم برای صلح. حتی اگر بیایند و گلهای مان را با ماین عوض کنند مهم نیست. مهم این است که ما گل را کاشتیم. مهم این است که ما نترسیدیم. آنقدر شجاع بودیم که در وضعیتی که همه داد از جنگ می زدند، ما سرود صلح سر دادیم.
دخترکم به مادرت می گویند که خیلی ساده و ایده آلیست است.می گویند با رویا و گل کاشتن نمی توان دنیا را تغییر داد. اینها فراموش می کنند که اگر مارتین لوتر کینگ موفق شد به برکت رویاهایش بود. توانایی ماندیلا و گاندی هم در رویا های شان بود نه در بازو های شان، نه در تفنگ های که آسمان را خون رنگ آمیزی کردند. آیا می توانیم شمع های کوچکی باشیم که به یاد آن بزرگان می درخشند؟ عزیزم، می گویند: «چگونه می توانی با کسی صلح کنی که خانه ات را ویران می کند؟» من می پرسم: «چگونه می توانید با خراب کردن خانه دشمن صلح بیاورید؟!» دخترم، کسانی را که ظلم می کنند نبخش. راه دیگری برای مبارزه با آنان بیاب، راهی غیر از جنگ. آنانی که می جنگند از تغییر می ترسند، از از دست دادن قدرت می ترسند، از این می ترسند که من و تو چشم ما باز شود و چهره های نحس نقاب زده شان را ببینیم. آنان به آزادی تو نمی اندیشند به قصر های لاجوردین خویش و به تاج ریاست خویش می اندیشند. بگذار بگویند «خدا(ج) با ماست». ما می دانیم خدا(ج) با یک میلیارد انسان گرسنه روی زمین است، خدا(ج) با میلیون ها دختری است که برای غذا تن فروشی می کنند، خدا(ج) با پدران یپری است که شانه های خویش را روی زمین خم می کنند تا برای کودکان شان کتابچه و قلم بخرند. نور چشمان مادر، به یاد داشته باش که خدا(ج) با صلح است.

بیست و پنج اکتبر 2009

پریشانی و چند پند مادران

آزاده عزیزم،
امروز می خواستم برایت یک افسانه بخوانم. کتاب ها را سرازیر کردم. الماری را هم تیت و پرک کردم، اما نتوانستم یک کتاب قصه خوب برایت بیابم. کمی غمگین شدم. حس می کنم در این اواخر آنقدر غرق واقعیات تلخ زندگی شده ام که به افسانه ها توجه نمی کنم. اخبار انتخابات افغانستان هم به پریشانی خاطرم افزوده است. بگذار خاطره ای برایت بگویم. دوستی از من پرسید: » نور، درباره سیاست حرف می زنین، شعر می نویسین، بسیار کار ها می کنین اما در مورد دور دوم انتخابات چیزی نمی گین. چرا؟» من هم به مزاق به ایشان گفتم: » به خاطریکه مه در مورد چیزای مزخرف گپ نمی زنم.» بعد هم کمی خندیدیم. البته به این دوست نگفتم که این انتخابات آنقدر فکرم را پریشان کرده که فراموش کرده ام که کتاب های آزاده را کجا گذاشته ام. از این خجالت می کشم که انتخابات در مملکت من به بریده شدن گوش و بینی و مرگ هموطنانم می انجامد اما هنوز هم قدرت دوستان قناعت نمی کنند. این خود اندیشان در وضعیتی که جان میلیون ها انسان در خطر است تقلب می کنند، تجارت چوکی و وزارت می کنند و آخرش هم بایکات می کنند. دخترکم، من امیدی به هیچ کدام از این دو نفر ندارم. امید من به تو و هزاران کودک دیگر است که امروز قلم و کتاب به دست می گیرند، اما از این می ترسم که نسل نو را هم به مثابه نسل گذشته بشکننانند و نگذارند کاری بکنیم. دخترم، بگذار سه راه شناخته شده از بین بردن انرژی یک نسل جوان و متحرک را برایت تشریح کنم تا خود را محافظت کنی و شکست نخوری.
در افغانستان مشهور ترین این راه ها نفاق اندازی بوده و هست. هر کسی که می خواست افغانستان بدبخت شود، به مردم آموختاند که روی تفاوت ها تمرکز کنند. این باعث شد که ملت ما از هم دور تر و دور تر شوند و بلاخره کار به جایی رسید که هم زیستی را فراموش کردند، به جان هم افتادند. دخترم، به همین سبب مملکت سی، چهل سال عقب ماند. نور چشمانم، به خاطر داشته باش تو یک انسان استی. در حقیقت این همه مرز بین انسانها وجود ندارد، اما وقتی انسان ها بیشتر به تفاوت ها اندیشیدند و از هم جدا شدند مرز ساختند و دیوار ساختند. بعد روزی یکی فکر کرد که فلانی چون از قوم من نیست باید از آب خاک من ننوشد. این شخص رفت و سر آن شخص دیگر را برید و این باعث شد که یک جنگ آغاز شود. البته در این میان همه فراموش کردند که آب به هیچ کس تعلق ندارد. زمین هم مال ما نیست. روی هیچ قطعه زمینی از روز اول نوشته نبود افغانستان یا پاکستان. اما تو، دخترم، فراموش نکن که یک انسان استی. انسانی که به همه مظلومان جهان تعلق دارد و برای آزادی و برابری بشریت زحمت می کشد.
یک طریقه دیگر اداره مردم در تاریکی نگهداشتن اذهان جوانان و عوام فریبی است. پیروان این راه هم در افغانستان کم نبوده. سالها هر ظالمی دستش رسید کتاب ها را سوزاند و به دریا انداخت، مکتب ها را بست، هنرمندان و خبرنگاران را کشت، رادیو ها و تلویزیون ها را خراب کرد، و خلاصه هر چه توانست کرد تا چشم مردم را ببندد. برای اینکه از دست این گروه در امان باشی، کتاب بخوان. بکوش با استفاده از کتاب ها و افسانه ها دنیایی مملو از صلح و برابری را تصور کنی و به آن خواب زیبا متعهد باشی.
آخرین راه این بود که به نسل جوان گفتند: » شما چی می دانین؟ شما چند تا جوان بی تجربه استین. هیچ چیز نمی تانین بکنین. دو سه روز می تپین آخرش شکست می خورین باز شله خوده می خورین و پرده خوده می کنین.» یکی از رهبران بزرگ جنبش برابری سیاه پوستان در امریکا، ملکوم ایکس، گفته بود:» تا وقتی که کسی توانایی این را دارد که ترا متقاعد کند که هیچ کاری نکرده ای، هیچ کاری نمی توانی بکنی.» بنابراین، دخترم، آنهایی که به تو می گویند کاری نکرده ای اشتباه می کنند. به خاطر داشت باش که مادران، پدران، برادران و خواهرانت چقدر رزمیدند تا تو بمانی. دختر قشنگم، که اگر امروز تو می توانی بخوانی و بنویسی مدیون مبارزه مادری استی که نه تنها خانه اش را بلکه حتی لباس و انگشتر عروسیش را فروخت تا تو بتوانی مکتب بروی. پس نگذار بگویند تو کاری نکرده ای. تو هزاران شب گرسنه خوابیده ای و فردا صبح زود برخاسته ای تا سه مایل روی برف و یخ کوچه های تنگ کابل راه بروی تا به مکتب برسی. در سیزده عید زندگیت یک لباس نو نداشتی چون پولهایت را جمع می کردی تا به یک موسسه خیریه بفرستی تا به کودکان گدا غذا بخرند. دخترک گلم، آزاده آزاد اندیشم، می دانم اوضاع بد است. زمستان در راه است. کودکان گرسنه اند و رهبران در صافی لند مارک طعام شاهانه خویش را با خون بیچارگان صرف می کنند، اما تو به خود باور داشته باش. به این باور داشته باش که اگر امروز نمی توانی کاری بکنی، فردا می توانی.

دو نوامبر 2009

تلاشی برای درک جنسیت

آزاده گلم،
عیدت مبارک! عیدی که مرا غافلگیر کرد. مثل زمستان بسیار زود رسید و اندکی مرا دلتنگ خانه کرد، اما مثل بهار خیلی زود رفت. هم زمان با عید رخصتی من هم بود و در این مدت کتابی خواندم در مورد جنسیت و تفاوت ها بین زنان و مردان و اینکه تا چه اندازه ای این تفاوت ها طبیعی و تا چه اندازه ساخته جوامع و مردم است. در امریکا در سی سال اخیر تغییر قابل توجه ای در دیدگاه مردم نسبت به زنان به وجود آمده. مشاغلی که قبلا مخصوص مردان دانسته می شدند، مثلا نجاری و درس دادن ریاضی و ساینس به حد تحصیلات عالی، حالا برای هر دو جنسیت مناسب شمرده می شوند. روابط کاری زنان و مردان نزدیک تر به مساویانه بودن شده است و برخلاف سی سال پیش معاش زنان و مردان هم رتبه مساوی است. اما در امریکا هم بسیاری از مسائل زنان و ذهنیت و تعریف از جنسیت یک مسئله حل ناشده است و توقعات مردم از زنان و مردان متفاوت و نابرابر است.
افغانستان، از لحاظ قانونی، برای تمام مردم، زنان و مردان و اقوام مختلف، حقوق مساوی قایل شده اما ما از مساوات بسیار دورتر استیم و یکی از دلایل اصلی که ما دارای مشکل جنسیت در این حد استیم کمبود درک میان زنان و مردان است. نبودن امکانات برای روابط بی آلایش و مساویانه باعث شده است که زنان و مردان هم دیگر را به خوبی نشناسند. معمولا در سطح شهر ها، این فاصله را می توان بهتر احساس کرد. در قریه جات افغانستان، زنان و مردان، حداقل در زمان های دور صلح، با هم روی زمین ها کار می کردند و در مناطقی که زیاد کوهستانی نیست مالداری می کردند. بار اقتصادی خانواده تا حدی بالای شانه زنان نیز می بود چون آنها ساختن قالین و قالینچه های فرمایشی و یا گلیم، و خرید و فروش تخم و لبنیات را به عهده داشتند و سهم گیری در اقتصاد خانواده باعث افزایش مشارکت و تصمیم گیری توسط زنان می شد و مردان زنان را به عنوان همکار و شاید شریک خود می شناختند. در مکاتب و در ملا خانه ها دخترکان با پسران یک جا درس می خواندند و در زمین ها یک جا کار می کنند. در سطح شهر ها وضع متفاوت است. در دفاتر دولتی معاش زنان و مردان مساوی است، اما روابط آنها نی. مکاتب دخترانه و پسرانه جداگانه است. بعد از فراغت از مکتب، دختران زیادی، مانند قریه جات، در خانه ها می مانند و روابط شان با بیرون قطع می شود و تعدادی از دختران که به تحصیل ادامه می دهند نیز به خاطر فشار های کلتوری امکانات به وجود آوردن روابط بی آلایش و مساویانه با جنس مخالف را ندارند. در دفاتر، سرک ها و حتی مراکز آموزشی، تحقیر زنان، سواستفاده و آزار جنسی و فکاهی های توهین آمیز به زنان جز اتفاقات روزانه و عادت است، اما هیچ کدام اینها مختص به افغانستان نیست و در امریکا هم زنان با این مشکلات روبرو می شوند البته در اینجا زنان از حمایت بیشتر قانون و امنیت برخوردار استند. در تمام دفاتر، در مکاتب و در مراکز تحصیلات عالی فاصله بزرگی بین زنان و مردان وجود دارد. تعدادی کمی از جوانان افغان با کسانی از جنس مخالف خود روابط آشکار رفاقت و یا دوستی دارند و بنابراین فرصتی کمی برای گفتگو، آمیزش و شناخت وجود دارد.
دختر عزیزم، مشکلات زنان و مردان در تمام دنیا از آنجا سرچشمه می گیرد که زنان و مردان هم دیگر را درست نمی شناسند و هر کدام در مورد هم دیگر افکاری و خیالاتی دارند که باعث اعمالی ناعدالتی در برابر دیگری می شود. مثلا، مردان زیادی فکر می کنند که زنان علاقمندی و یا توانایی چندانی در ریاضی و یا ورزش ندارند و این گاهی باعث می شود که آنها میدان بازی را در اختیار زنان نگذارند و این گونه ناعدالتی ها در برابر مردان هم صورت می گیرد اما چون اکثریت زنان از لحاظ فزیکی کوچک تر استند کمتر خود را قادر به اداره بعضی امور می دانند بنابراین، امکان نقض شدن حق یک مرد کمتر است. در این مواقع هر دو طرف به دنبال یک دیگر را ملامت می کنند و گناه جنایات بزرگ را به گردن هم می اندازند. در حالیکه دلیل تمام بدبختی های زنان مردان نیستند و زنان هم یگانه مرجع مشکلات مردان نیستند. اشتباه بزرگ تعریف ما و توقعات ما از جنس مخالف است. بنابراین، ضروری است که برای حل مشکلات نابرابری جنسیتی زنان و مردان از کودکی، از دوران مکتب با هم دیگر در تماس باشند و هم دیگر را بشناسند و برای رسیدن به این هدف در افغانستان نیازمند یک برنامه درازمدت و تدریجی استیم که باعث به وجود آمدن تصادم بیش از حد میان رسم و رواج ها و این روش تازه نگردد. دختر گلم، نتیجه گیری و نصیحت من این است که در روابطت همیشه به طرف مقابل اول به عنوان یک انسان نگاه کنی و بکوش آنها را بشناسی و قبل از آن براساس جنسیت شان در مورد شان نتیجه گیری نکنی. عزیزم، در صورت برخورد به یک مشکل با کسی از جنس مخالف، جنسیت آنها را مقصر مدان و کمی فکر کن تا به ریشه مشکل برسی. بی شک بسیار ساده است که بگوییم که فلانی مقصر است چون مرد است و یا زن است اما این درست نیست باید هم شخص طرف مقابل را شناخت و هم درک درستی از موضوع و اوضاع داشت. و یک قدم برای شناخت هم دیگر این است که هفته بین المللی دوستی را که هفته قبل بود، به هم دیگر تبریک بگوییم و امیدوار باشیم که انسانها روزی آنقدر هم دیگر را خواهند شناخت و احترام خواهند کرد که دیگر ضرورتی به روز بین المللی مبارزه علیه خشونت علیه زنان، که اتفاقا هفته قبل بود، نباشد.

سی نوامبر 2009

خط خطی روی پیاده رو

آزاده عزیزم،

کنارم نشسته ای و نقاشی می کنی. رنگه هایی را که به دست گرفته ای روی ورق می گذاری و اطراف صفحه سفید را با خط های کج و معوج آبی و سرخ پر می کنی. نوک یکی از رنگه هایت می شکند. آنرا به من می دهی و با رنگه ی دیگر شروع به کشیدن یک انسان می کنی. گاه گاهی برای تاییدی گرفتن از من به سویم نگاه می کنی و وقتی می گویم: » وی ی ی ! چقدر مقبول! آفرین دختر خوب.» سرت را دوباره خم می کنی و به نقاشی کردن ادامه می دهی. بلاخره خسته می شوی، خمیازی می کشی و سرت را به روی ورق می گذاری. چند لحظه بعد خواب می برد. تو را بر می دارم و روی توشک می گذارم. لحاف سبز را روی تن کوچکت می کشم و انگشتان رنگ آلودت را از دهات بیرون می کنم. کمی به تو می خندم بعد کنارت می نشینم.

خیلی شبیه من هستی. کتاب خواندن را دوست داری. برای خودت لالایی می خوانی و همه کتاب ها و کتابچه هایت را خط خطی می کنی. در حالیکه موهای به هم ریخته ات را نوازش می کنم به یاد روزی می افتم که یکی از رنگه هایت را به اسما، دختر همسایه ما ، دادی. وقتی ازت پرسیدم: «چرا؟» گفتی: » اسما رنگه نداشت.» دستانت را نوازش کردم و به اسما و هزاران اسما دیگر فکر کردم که از همه چیز هایی که تو داری محروم استند. کودکانی که هرگز فرصت نقاشی کردن و نوشتن ترانه های شان را نداشته اند. دل نگران تصاویری استم که در ذهن کودکان حبس می شوند تا از کمبود نفس بمیرند، افسانه هایی که ناگفته می مانند و ترانه هایی که ما ناشنیدم می گیریم.

حس می کنم کودکان نسل ما محکوم به احساس نداشتن اند. احساس دلتنگی و تنهایی را در گرسنگی فراموش می کنند و احساس غربت و اضطراب را در جستجوی زباله در روز های زمستانی و سرک های متروک و برف زده کابل. خشم و نفرت را در فشار دادن تفنگچه های پلاستیکی کهنه ای که در میان زباله می یابند تبارز می دهند. ترانه های خود را روی اخبار صدای آزادی می نویسند تا بعدا برای گرما بسوزانند و یا با زغال روی سمنت کبوتری را می کشند که رهگذران بی توجه لگدمال خواهند کرد.

این گونه ما هزاران نویسنده، نقاش، شاعر و آوازخوان را ناشناخته فراموش می کنیم. آهی می کشم و آرزو می کشم که کاش ما قدر احساسات کودکان خویش را می دانستیم. کاش خط خطی های روی سمنت آنها را به باد تمسخر نمی گرفتیم. ای کاش وقتی کودکان ما در خواندن لالایی با ما همراه می شدند، ترانه هایشان را می نوشتیم تا حس کنند که چون فردا صبح وقت به تنور نان باید زد و یا کراچی را باید به کوته سنگی برد ضروری است که آرزو ها و افکار شان را فراموش کنند. کاش به آنچه کودکان ما را متفاوت می سازد توجه می کردیم.

شش فبروری ۲۰۱۰